فایل صوتی
ماریان دشوود، دختری ساده و بی شیله پیله است که وقتی عاشق مردی جذاب اما نامناسب به نام جان ویلوبی می شود، اخطار خواهرش، النور، را نادیده می گیرد که به او می گوید این رفتار شتابزده و نسنجیده ی ماریان، او را به سوژه ی طعنه ها و صحبت های کنایه آمیز اطرافیانش تبدیل خواهد کرد. در همین حال، النور که همیشه نسبت به قواعد اجتماعی حساس بوده، تلاش می کند تا شکست عشقی خود را پنهان نگه دارد، حتی از نزدیک ترین اطرافیانش. این دو خواهر از طریق تجربه ی موازیشان در عشق و (البته از دست دادن آن) می آموزند که اگر می خواهند خوشبختی را در جامعه ای زیر سلطه ی پول و جایگاه اجتماعی بیابند، باید از عقل و احساس خود در کنار یکدیگر استفاده کنند.
قسمت هایی از کتاب عقل و احساس
«النور. النور. اشتباه تو همین جاست. او الان آماده ی پذیرش توست. درسته که بعضی ها او را تشویق به ازدواج با دختر پولدارتری می کنند ولی اگر تو کمی امیدوارش کنی، همه چیز درست می شود. خودت بهتر می دانی که مردها را چطور می شود از راه به در کرد. اصلا به گذشته و حرف های غیرمنطقی که از یک ازدواج غیرممکن زده شده، توجه نکن. خوشبختانه تو آنقدر عاقل هستی که بفهمی بعضی از چیزها شدنی نیست. به نظر من تنها کسی که می تواند تو را خوشبخت کند، کلنل براندون است. من هم از تو در این قضیه حمایت می کنم.» بعد در حالی که سعی می کرد آهسته صحبت کند، ادامه داد: «این اتفاق همه را خوشحال می کند.» سپس کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد. «خوشبختی تو آرزوی همه ی ماست. مخصوصا فانی و مادرش. خانم فرس واقعا زن مهربان و بانزاکتی است. دیروز خودش به من گفت که خوشبخت شدن النور آرزوی من است.
النور: «ولی به تو گفت که دوستت دارد!» ماریان: «بله... نه... صد در صد نبود. هر روز حس می شد،اما علنا گفته نشد. گاهی فکر می کردم که شده... اما هیچ وقت گفته نشد.»
خوشبختی ات را بشناس. هیچ چیز نمی خواهی جز صبر، یا بگذار اسم جذاب تری رویش بگذاریم، امید.
دیدگاه خود را ثبت کنید