زندگی دختری را روایت میکند که سالهاست بخاطر شرایط زندگی اش نامش را هم بر زبان نبرده، دختری عکاس که با سال ها تلاش و کوشش، به مهارت بالایی رسیده و در ترکیه پروژهای زیادی، برای بلاگرها و افراد به نام انجام میدهد …
من مشکلی با محله و بابا نداشتم. کار خودم را میکردم، امنیت و اقامتم را در کنارش داشتم. کرم از محله بیرون زد. ساعتی در راه بودیم موزیک ترکی قدیمی سکوت فضا را میشکست. به مکانی متفاوت از همیشه رسیدیم از پله های مرمری سفید بالا رفتم.
ویلای شخصی سرسبز با استخری زیبا، محل بازی امشب بود. دو مرد بزرگ جثه در آستانه با دست اشاره زدند وارد شوم. پا به مهمانی بزرگی گذاشتم که رقص نور چشم را آزار میداد. صدای بلند موزیک، دیگر در این چند سال آزارم نمیداد. از پله های مارپیچ سنگی کنار سالن بالا رفتم. در طبقه بالا بوی دود سیگار و عطرهای
مختلف بینی را میآزرد. پشت میز نشستم. چندتا از اهالی پای ثابت بازی را میشناختم اسمشان را میدانستم. آن ها اما مرا دختر بابا صدا میزدند. دختری که همیشه با بادیگارد میآمد. در سکوت بازی میکرد. میبرد. و میرفت. جای خالی آخرین نفر هم پر شد. نگاهم ناخودآگاه سمتش کشیده شد. سعی کردم تغییری در میمیک صورتم پدید نیاید.
او اما با دیدنم سر تکان داد. لبهای گوشتی اش کج شد. چشمک روانه ام کرد و تا انتهای بازی، نگاهش از روی من برداشته نشد. ورق ها پخش شد. با دیدن دستم، لبخند زدم. غنچه میگفت، من خوش شانس ترین دختر این تاریخم و نبودم…
من نمیخواستم جز همان عکاسی که به خاطرش جان می کندم، چیزی باشم. حتى خوش شانس. به نیمه بازی رسیده بودیم. قریب به یک ساعت زمان گذشته خسته بودم. چشم هایم محتاج خواب بود. کرم کنارم خم شد. آرام گفت: بابا الان تماس گرفت، گفت به مرد مو بلند ببازی آبجی. بهت زده گردن به سمتش چرخاندم. اولین بار بود.
من فقط برای بردن آماده بودم اصلا باختن را بلد نبودم. کرم چند قدم به عقب برداشت و شق و رق ایستاد. با چند انتخاب ساده باختم. اعضای پشت میز شوکه بودند. برخاستم. مرد موبلند پوشیده در آن پلیور و شلوار جین زغالی با موهای رهای تارزان وارش …
دیدگاه خود را ثبت کنید