نامش را آنائل می خواند!
فرشته ی عشق...
در واپسین روزهای بی کسی، میان بندبازی در لبه ی
انتخابهای محال نه ابای افتادن داشت و نه شوق
پیروزی!
هربار آنائل را به آغوش خود فرا میخواند و بعد از
پرکشیدن فرشته ی کوچکش؛ گر گرفته میان فلک
می گشت و می گشت تا او را در میان مه و درد
عميق قلبش پیدا کند...
جایی خوانده بود در آخر آدم به آدم میرسد و کاش
او را فرشته نمی خواند!
نمی پنداشت آنائل شیطانیست که در لباس فرشته ای
مبدل شده یا فرشته ایست که در کالبدی شیطانی
تجلی یافته است...
مهسا با محبت نگاهش کرد و به سویش به راه افتاد. کسی تو زن ذلیلی به گرد پای پسرمون نمیرسه باید میدیدی اون شبی برای دیدن فریا چه جوری بالا و پایین میپرید. تنهاتون میذارم تا با خیال راحت پشتم حرف بزنید. شبخوش! مهسا دستی برایش تکان داد و عارف لبخندی به روی پسرک کله شقش پاشید. به محض رفتنش عارف نگاهی جدی به مهسا انداخت… نگرانشم مهسا…مهسا متعجب نگاهش کرد.
عارف خیره به چشمان همسرش جواب داد: برای چی؟بیخیال قضیه ی محرابی نمیشه… من این پسر رو میشناسم تا یه جنجال بهپا نکنه ول کن نیست. مهسا اخمی کرد. چرا اجازه نمیدی پیگیری کنه؟ جدی اگه اتفاقی برای فریا میفتاد چی؟ عارف به آرامی گفت: الان وقت جلب توجه و دشمن تراشی نیست مهسا وضعیت شرکت زیاد خوب نیست شعبه ی فرانسه هم در آستانه ورشکستگیه وقتی همه چیز درست شد خودم به این قضیه رسیدگی میکنم.
مهسا فشار دستهایش را روی شانه ی عارف بیشتر کرد. مگه همیشه تلاش نمیکنی نامی رو به شرکت خودت برگردونی؟ اجازه بده بره دنبال فیلم ها من و تو که حریفش نمیشیم شاید قضیه به نفعمون تموم بشه! عارف آهی کشید و سر تکان داد. ببین به چه روزی افتادیم. آخه چرا این پسر انقدر کله خره؟
دیدگاه خود را ثبت کنید