نویسنده: محدثه رجبی سیف آبادی
ژانر: عاشقانه
تعداد صفحات : 1266
چرا اینقدر دیر اومدی ؟؟ تعجب کردم…
از خودم جداش کردم و گفتم:
– مادرِ من، من که نیم ساعتم طول نکشید تا رفتم و اومدم!
همون طور که میرفت سمت آشپزخونه گفت:
– یاسمین تو هنوز مادر نشدی که بفهمی وقتی بچه ادم دیر میاد خونه ادم چه حالی پیدا میکنه
منم راهمو کج کردم سمت اتاقم و گفتم:
– مامان یه جور میگی دیر کردی انگار گفته بودم نیم ساعته میرم و سه ساعت کارم طول کشید.
نیم ساعت رفتم تا سری کوچه و اومدم این که دیگه اینقدر دل نگرونی نداره!
و پریدم تو اتاق و درو بستم…
همیشه کارش همین بود.
اگه از اون موقعی که مشخص کردی یه دقیقه دیرتر برمیگشتی خونه کلی بیمارستانا و کلانتری ها
و پزشک قانونی ها رو زیر و رو میکرد…
از همینش زیاد راضی نبودم، انگار نه انگار که من یه دختر ۱۸- ۱۹ ساله ام. امشب میخوام
جواب کنکورمو بگیرم هنوز مادرم نگرانه که من چرا به جای نیم ساعت ۳۵ دقیقه بیرون بودم
بی حوصله مانتومو از تنم بیرون آوردم و در کمدمو باز کردم و یه پیراهن سفید و صورتی دراوردم و پوشیدم.
شلوار لی مو هم درآوردم و یه شلوارک مشکی جاش پوشیدم…
دیدگاه خود را ثبت کنید