خلاصه رمان:
نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند پنج ماهه برادرش را به سرپرستی گرفته است. و اما نبات مجبور به خونبس شدن می شود تا تک برادر خودش را از پای مرگ نجات بدهد….!!!
قسمتی از رمان ضماد:
در آخر نتوانست طاقت بیاورد و از علی پرسید چیزی
شده است که جوابش یک کلمه نه بود.
بعد از چند دقیقه به خانه شان که نزدیک شدند؛ آوار از
هیجان و شادی میخواست جیغ بزند.
با ایستادن تراکتور؛ خودش را پایین انداخت و با قدم
های بلند به سمت خانه دوید.
چند بار با مشت به در کوبید تا اینکه صدای بازشدن
درب آمد و بعد مادرش در چهارچوب در قرار گرفت.
نبات با دیدن چشامن رسخ و گود افتاده مادرش با
گیجی نگاهش کرد.
دیدگاه خود را ثبت کنید