یاس گریمور و بازیگر تئاتر موفقی است که زندگی مستقل و آرامی دارد. تا اینکه مردی مرموز با زخمی عجیب روی صورتش باعث برهم خوردن آرامشش میشود و …
از پنجره به بیرون نگاه میکرد.
هوای استانبول گرفته بود، دل اوهم گرفته بود، نه اینکه استانبول بد بود، نه،او امروز از وقتی چشمانش را باز کرد دلش گرفته بود. در این چهارسال خیلی کم دلش برای ایران تنگ میشد اینجا آنقدر با او خوب رفتار میکردند و آنقدر درکارش موفق شده بود که دلش هوایی نشود یا به قولی فیلش یاد هندوستان نکند، ولی گاهی فقط کمی دلش میخواست صبح که بیدار میشود بوی سنگگ درخانه اش بپیچد، مادرش برایش چایی شیرین درست کند و با پنیر و گردو نوش جانش کند.
دیدگاه خود را ثبت کنید