خلاصه رمان: یخبندان هیچگاه پایان نخواهد پذیرفت وقتی خودت زمستان باشی ! آخرین فصلِ سال را هیچ پایانی نیست . . . . رنگِ خون چون یاقوتی می درخشد وقتی بر سپیدی برف جاری شود . خون می خواهد برایِ پایانِ زمهریرِ وجودش . . ماکان مردی است پر از خشم ، پر از سرما . قسم خورده تا دستِ لرزان و دلِ یخ زده اش آرام نگیرد مگر زمانی که طعمِ خون را زیرِ زبانش حس کند . . . آنقدر قساوت دیده که خود ، قلبش را به دست گرفته و تقدیمِ زمستان کرده است . .
قسمتی از متن رمان زمهریر هور
آفتاب رو به مرگ بود و نگاهِ سرد و سختش نظاره گرِ شهرِ پر از پلیدیِ پیشِ رویش . در چشمانش دیگر زیبایی ها نمایی نداشتند. نمیخوای چیزی بهش بگی ؟! آهو بازگشته بود . منظورش را می دانست ولی حتی پلک نزد و فقط لب هایش را جنباند : هیچی ندونه بهتره ! سرخیِ پرتویِ خورشید که آخرین نفس هایش را می کشید بر نیمه ی صورتش افتاده بود و اخمِ میانِ ابروهایش ، چهره اش را سخت و بی انعطاف تر از هر زمانی نشان می داد : ولی اون از تو دست نمیکشه . . فراموشت نمیکنه !
دیدگاه خود را ثبت کنید