خلاصه رمان : من مسیحم… مسیح رادان … مردی که از همسرش خیانت دید و دیگه به هیچ زنی اعتماد نکرد… با اجبار پدرم دختر ریزه میزه ای رو به عقدم درآوردن و تا دلم خواست حرص خیانت زن قبلیمو سرش خالی کردم ولی اون بهم ثابت کرد که همه ی زنا خائن نیستن ولی من احمق کوتاه بیا نبودم و مدام اذیتش میکردم تا وقتی که یهو غیبش زد… کل دنیا رو زیر و رو کردم تا پیداش کنم… همه جستجوم خلاصه شد تو پیدا شدن جنازهی زن مورد علاقم و در آخر یه سنگ قبر وسط سینهی قبرستون… باورم نمیشد که عاشقش شده بودم…
قسمتی از داستان رمان پادشاه زمستان
هوا تاریک شده بود و چراغای بیرون ساختمون روشن شده بود کنارم نشست و سرم رو برگردوند با سردی تموم نگاهش کردم که یه لحظه مردمک چشماش لرزید و بعدش با همون خشونت و اخمش با صدای به شدت خمارش لب زد: زیادی بهت بها دادم حالیت میکنم من کی ام و توکی هستی! توام
دیدگاه خود را ثبت کنید