خلاصه رمان:
پروا برای آزادی برادرش صادق که به جرم قتل به زندان افتاده، حاضره به هر کاری دست بزنه.. خیلی اتفاقی پارسا سر راه پروا قرار میگیره و آدرس برادرش پیمان رو برای کمک به پروا میده.. پیمان وکیلی قهار و کاربلده.. پروا سراغ پیمان میره غافل از اینکه …
قسمتی از داستان بندبازی :
-دیر برگشتی بابا. اوضاع اوکیه اونور؟ پارسا گفت و نشست روی صندلی چوبی آلاچیق بهرام لبخند زد ولی خستگی از وجناتش پیدا بود. چای گرمش را مزه کرد و گفت: اوضاع خوبیه یه خرده سر پروژه مشترکمون بدقلقی کردن که حل شد! با نگاهی به پیمان گفت: این پسره که فرستادیش خیلی
دیدگاه خود را ثبت کنید