چند تقه ای که به در چوبی اتاقش خورد باعث شد نگاه از پرونده ی روی میزش بگیرد. تکیه به صندلی اش داد و دست روی سینه قلاب کرد: بیا داخل… در باز شد و منشی با لبخندی بر روی لب وارد شد. مانند همیشه آراسته بود اما عطر شیرینش باعث شد رستاک بینی اش را چین دهد. لب های خندانش را از نظر گذراند و در آخر خیره در چشمان آرایش کرده اش جدی و بی انعطاف پرسید: چیشده امروز کبکت خروس می خونه ؟ زن با خجالت لب گزید و بعد از مکث کوتاهی با شور و انرژی گفت: لیلی برگشته قربان…
دیدگاه خود را ثبت کنید