آرنواز، دانشجوی ارشد علوم اجتماعی برای تکمیل پایان نامه و به وصیت پدرش به روستایی میرود و قرار است مدتی آنجا معلم باشد، که آبادیس (آبان) شکارچی وحشی و بی رحمی هست او سالها پیش در خارج آموزشهای مخصوصی دیده و حالا آرنواز، را میدزد و او را به اجبار به عقد خودش در میارود که رازهای در طول داستان برملا میشود و …
این رو که گفتم از توی جیبش جعبه ی مخملی سرخ رنگی بیرون آورد و بازش کرد. نگاهم خیره ی حلقه ی باریکی که تنها یک نگین براق و نسبتا بزرگ میونش داشت شد. -این کادوی اصلیه. دستش رو به سمتم دراز کرد و من لب زدم: -این حلقه ای که توی دستمه رو دوست دارم بامداد. -قرار نیست بیرونش بیاری. خودش دستم رو میون دستش گرفت و حلقه ی جدید رو دستم کرد. انقدر عقب بردش که درست کنار رینگ قبلی قرار گرفت و خیلی راحت باهاش جفت شد
دیدگاه خود را ثبت کنید