-من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم… ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد… دخترک عاصی از نگاه مرد، با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد… گفتنش کمی سخت بود اما باید میگفت… این به نفع هر دو بود… حداقل بیشتر به نفع دخترک رو به رویش بود. با جدیتی که جزو جدا نشدنی شخصیتش بود، برخلاف اعتقاداتش، اجبارا چشم تو چشم دخترک با مکث گفت: دکتر معالج مهگل رو میارم و در عوضش… زنم شو…!!!
وارد خانه کوچکش شد، یک راست به طرف اتاقش رفت و رو به روی تابلوی نیمه تمام نقاشی اش ایستاد. غصه خورد و بغض کرد. پرنده ای در حال پرواز در آسمان بود. ای کاش او جای آن پرنده بود تا پرواز میکرد و دور میشد..چشم بست و نفس کلافهاش را بیرون داد.
این روزا هم مثل تمام روزهای سیاه زندگیش میگذشت و تمام میشد. بالاخره تمام میشد… زیر آب ولرم ایستاد تا وجودش را آرام کند اما نشد.. این روزا آرامش از دستش فراری بود چطور یک پدر میتوانست نسبت به فرزندش بیتفاوت باشد! هنوز هم باور نداشت اما واقعیت
تمام زندگیش همین بود پدرش هیچ وقت او را نخواست چون حاصل یک حس بود حسی که زندگی پدرش را تحت الشعاع قرار داد تا مجبور شود گلرخ را عقد کند.
موهایش را در حالی که خشک میکرد سمت آشپزخانه نقلیاش رفت. قهوه ساز را روشن کرد تا حداقل کمی کافئین وجودش را آرام کند… صدای زنگ در بلند شد. ماگ قهوه اش را روی میز گذاشت و سمت در رفت. در را باز کرد و با دیدن کاوه اخم هایش درهم شد. کاوه با آن قیافه ای که بیشتر شکل خانه به دوشها بود تا آدمیزاد لبخند پهنی زد: سلام، تعارف نمیکنی
بیام داخل؟! ماهرخ چشم غرهای بهش رفت. اونقدر پررویی که منم نخوام پشت در میمونی تا بیای داخل… کاوه دخترک را کنار زد و داخل شد و یک راست به آشپزخانه رفت. با دیدن ماگ قهوه آن را برداشت و کمی خورد ماهرخ چشم بست تا حرفی بارش نکند آخر مرتیکه همین بود.
-قربون ادم چیز فهم…! ماهرخ محل نداد و یک راست سمت قهوه ساز رفت و قهوه دیگری برای خود ریخت کاوه متوجه ناراحتی اش شد. شهریار چیکارت داشت..؟! پوزخند زد و نگاه سردش را به کاوه دوخت. بی هیچ مقدمه ای گفت زنش بشم…!!!
دیدگاه خود را ثبت کنید