محمد دیشب زنگ زد. همچین با چشمای گشاد زل زد بهم ،ترسیدم خانوم معلم جفتمونو باهم پرت کنه بیرون.. وای نگین چشای بابا قوریتو اونجوری نکن الان جفتمون به فنا میریم..چخبره اونجا همش وز وز میکنید !مهرسا خیلی درس میخونی ،خیلی سر کلاس میای؟ وقتیم که میای نه خودت توجه میکنی نه میذاری بقیه توجه کنن! خیلی نامحصوص پر از حرص آرنجمو تو شکمه نگینه احمق فرو کردم و گفتم : ببخشید !
دیگه تا اخر زنگ حرف نزدم.. قرار بود ساعت اخر و با شیما بپیچونیم. کتابامو با عجله جمع کردم و ریختم تو کیفم..گفتی کدوم محمد زنگ زد؟ بی توجه به حس کنجکاویش گفتم: ممد سلطان ! صدای سیلی ارومی که تو صورت خودش زد باعث شد سرعتمو بیشتر کنم و قاطیه بچه هایی که این ساعت کلاس اخرشون بود از در برم بیرون. شیما پشت در منتظرم بود..مهرسا کجا؟ وایسا بگو چیشد دختر مگه کلاس نداری.
میدونستم اونقدر جربزه نداره که کلاس بپیچونه و حتی فضولی هم نمیتونه باعثش بشه !بدو بدو قاطی بچه ها از در مدرسه ی بزرگسالان زدم بیرون.. شیما طبق معمول اینه به دست زیر درخته بید مجنون ، دور از چشم مدیرِ مزخرفه مدرسه داشت رژ لبشو تمدید میکرد. کنارش وایسادم و گفتم : بده منم بزنم !
دیدگاه خود را ثبت کنید