خلاصه داستان: بازگشت هرمیس، یک پسر بیست و هشت ساله، مبتلا به بیماری دو شخصیتی به ایران و سایه انداختن برنامه ی طولانی مدتش برای انتقام، روی زندگی یک خانواده، داستان ساز میشه.
و در این مسیر کم کم پرده از معما های پنهان برداشته میشه که هرمیس می فهمه نقشش در این بازی، تنها قربانی بودنه!…
قسمتی از رمان هرمیس
هنوز از در دفتر وارد نشده بودم که منشی از جا پرید و از پشت میزش بیرون اومد!
در جواب سلامش لبخند یک طرفه ای زدم و گفتم:
-با آقای ماهانی قرار ملاقات داشتم.
هر بار دست پاچگی اش را می دیدم خنده ام می گرفت.
کلا عکس العمل همه ی آدم های آن شرکت از دیدن من خنده آور بود. حداقل برای خودم!
-بله، ایشون منتظرتون هستن.
در اتاق ماهان را باز کرد و وارد شد.
دست هایم را در جیب های شلوارم کردم و خواستم قدمی به طرف مبل های گوشه ی سالن بردارم که دوباره در باز شد و منشی گفت:
-بفرمایین آقای اتابک.
باز لبخند زدم و زیر نگاه خیره و ذلیل شده ی منشی، به طرف اتاق ماهان به راه افتادم.
مطمئن بودم که کار هیچ کس به اندازه ی من در آن شرکت سریع راه نمی افتد!
آن هم به خاطر این بود که من با آنها کار…
دیدگاه خود را ثبت کنید