۱۵۰ داستان کوتاه ایرانی و خارجی مجموعه ای از ۱۵۰ داستان کوتاه که تعدادی از آنها داستان ایرانی و برخی از آنها داستان کوتاه ترجمه شده هستند و به زیبایی گردآوری شده اند.
ودکا؟ نه. متشکرم. تحمل ودکا را ندارم. اگر ویسکی باشد حرفی. فقط یک ته گیلاس قربان دستتان. نه. تحمل آب را هم ندارم. سودا دارید؟ حیف. آخر اخلاق سگ آن کثافت به من هم اثر کرده. اگر بدانید چه ویسکی سودایی می خورد! من تا خانه پاپام بودم اصلا لب نزده بودم. خود پاپام هنوز هم لب نمی زد. به هیچ مشروبی. نه مومن و مقدس نیست اما خب دیگر توی خانواده ما رسم نبوده. اما آن کثافت، اولین چیزی که یادم داد ویسکی درست کردن بود. از کار که برمی گشت باید ویسکی سودایش توی راهرو دستش باشد. قبل از اینکه دستهایش را بشوید. و اگر من می دانستم با آن دست ها چه کار می کند… خانه که نبود گاهی هوس می کردم لبی به ویسکیش بزنم. البته آن وقت ها که هنوز دخترم نیامده بود و از تنهایی حوصله ام سر می رفت. اما خوشم نمی آمد. بدجوری گلویم را می سوزاند. هر چه هم خودش اصرار می کرد که باهاش هم پیاله بشوم، فایده نداشت. اما آبستن که شدم به اصرار آب جو به خوردم می داد که برای شیرت خوب است. اما ویسکی هیچوقت. تاآخرش هم عادت نکردم. اما روزی که از شغلش خبردار شدم بی اختیار ویسکی را خشک سرکشیدم. بعد هم یکی برای خودم ریختم، یکی برای آن دختره گرل فرندش یعنی نامزد سابقش. آخر همان او بود که آمد خبر دارم کرد و دوتابب نشستیم به ویسکی خوردن و درددل کردن و حالا گریه نکن و کی بکن. آخر فکرش را بکنید آدم دیپلمه باشد، خوشگل باشد، میبینید که پاپاش هم مخترم باشد، نان و آبش هم مرتب باشد، کلاس انگلیسی هم رفته باشد و به هر صورت مجبور نباشد به هر مردی بسازد.. آن وقت این جوری؟!
شاپور، صورتگر زرین دست بارگاه خسروپرویز، در راه ارمنستان بود. بر سر کوهی بلند، معبدی دید. راهش را کج کرد چرا که از راه نیمی باقی مانده بود و شب نزدیک می شد. شاپور به مرکبش مهمیزی زد و از کوه بالا رفت تا به معبد رسید.
میهمان پیری شد. راهب دیر از شاپور پذیرایی کرد. شاپور به گوشه ای خزید و قلم به دست گرفت. شروع به کشیدن پیکره ای کرد. راهب نزدیکش آمد. خواست باب گفتگو را باز کند دقت کرد. شاپور محو نگارش نقاشی بود. دستش مانند دست چنگ نواز بر کاغذ بالا و پایین می شد. در نظرش چهره ماهروی شیرین را ستایش می کرد و با دستش چهره نگارین خسرو را تندیس می کرد. او در راه انجام کاری بزرگ بود. رساندن خسرو و شیرین به هم…
راهب معبد از نزدیک شدن پشیمان شد. دست شاپور می رقصید و می نواخت و رنگ می پرداخت. راهب عقب رفت. خلوت شاپور را بهم نزد.
دیدگاه خود را ثبت کنید