رمان: ترگل
فرمت فایل: PDF
نویسنده: #rahapm
ژانر: عاشقانه
صفحه: 135🧾
خلاصه:
اولین روز دانشگاه بود و من به موقع خودمو رسونده بودم سر کلاس. اصلا به سمت پسرا نگاه نکردم ولی یکی از دخترا که کنار دستم نشسته بود، گفت: من نیکا هستم، خیلی خوشحال میشم اگه دوستم باشی. لبخندی زدم و گفتم: منم ترگل هستم، از دیدنت خوشحالم. با ورود استاد به کلاس دیگه حرفی نزدیم. استاد شریفی حضور و غیاب میکرد، وقتی به اسم من رسید با صدای بلند و شادی گفتم: حاظر… استاد شریفی که مردی حدوداً ۴۵ ساله نشون میداد با دیدن شور و هیجان من لبخندی زد و گفت: ماشاءالله انرژیتون فوقالعادهاست. با گوشه لبم لبخندی زدم و گفتم: ممنون استاد. البته بزارید بپرسم این که گفتید خوبه یا بد؟
دیدگاه خود را ثبت کنید