اثر صدای بی صدا به صورت فایل PDF
نگاه، دختری رنج کشیده است که به واسطه همسر پدرش، مجبور به ازدواج با مردی می شود که هیچ شناختی از او ندارد، حالا بعد از دو سال نادم و خسته از زندگی با همسری معتاد دنبال راه فراری برای آینده ای بهتر است، مادر بزرگش تنها یار و حامی او برای رهایی یافتن از این بخت نا میمون است …
با ترمز شدید آرمان به خودم آمدم و چشم هایم را باز کردم. آرمان داشت به راننده ی ماشین جلویی فحش می داد. _آروم تر آرمان سرم درد میکنه. -ببین آخه چ.. صدای گوشی اش باعث شد ادامه ندهد، نگاهی به صفحه کردم نوشته بود “خاله نورا، می دانستم برای اذیت نورا بود که آنطور سیوش کرده بود، گاهی برای حرص دادنش خاله خطابش می کرد، نورا خوشش نمی آمد، حق هم داشت مگر چقدر اختلاف سنی داشتند؟!
_آبجی جواب بده ببین چی میگه. با دست چپم گوشی را برداشتم، شنیده بود بیمارستانم، نگران شده بود و حالا زنگ زده بود ببیند کجاییم، گفتم داریم برمیگردیم به خانه گفت او هم راه می افتد بیاید، چاره نبود، گفتم صبر کند ما برویم دنبالش. _شما رو برسونم بعد برم دنبالش. _توام خسته ای، چه کاریه برو منتظره، خانم جون خسته نشدی؟ _تو دستت شکسته زیر
سرم بودی من خسته شم؟ دوباره سرم را تکیه دادم به پشتی و زیر لب گفتم: خوبم. داشتم تفاوت سختی که وقتی که پایم شکسته بود را با الان می دیدم. آن موقع ها هم گاهی نورا و خانم جان به من سر میزدند و کمک می کردند اما دائم نمیشد، نمی توانستند، نورا دانشگاه داشت خانم جان رفت و آمد سختش بود، اما در این یک هفته اجازه نداده بودند دست به چیزی بزنم، حتی آرمان برای رعایت حال من اتاقش را خودش مرتب می کرد و نهایت سعیش را می کرد بهم نریزد.
مادر و پدر مهدی آمده بودند برای عیادت، تمام مدت را در اتاق ماندم، هرچه نورا و خانم جان صدایم کردند توجهی نکردم. نمی خواستم روبه رو شوم، با هرکه زندگی را برایم جهنم کرده بود دیگر نمی خواستم روبه رو شوم، فرار راه حل نبود، اما حداقل تا وقتی که سرپا شوم نیاز داشتم به این فرار، همیشه هم روبه
رو شدن جواب نیست، انسان بیشتر له می شود، باید جرات و جسارتم را بیشتر می کرد و بعد روبه رو می شدم. مهدی هم آمده بود، اما آرمان راهش نداده بود، باز هم داد و بیداد کرده بود و رفته بود…. اما اختر… بعد از یک هفته همراه مهسایی که معلوم بود به زور آورده بودش و همراه میثاق آمده بود. روی مبل نشسته بود، پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و داشت تز می داد اینکه از آن مادر پسر بهتر از مهدی را نباید انتظار داشت. نورا:
وقتی داشتی نگاه رو میفرستاد تو خونه ی اونها، بهتر از اونها واسه نگاه نبود، بهتر از مهدی اصلا وجود نداشت، چیشد الان شدن آدم بده؟ عصبانی نورا را نگاه کرد. میبینی حاج خانم، هرکاری هم بکنم باز میشم نامادری، من کف دستم رو بو کرده بودم؟ همون موقعش هم گفتم اگه مهسا سن ازدواج داشت، مهسا رو می دادم به مه…
_مامان خانم همین مونده من زن به معتاد بشم، از من مایه نذار. من بمیرم هم زنش نمیشدم. نکته ی اول این بود که اختر صد سال سیاه مهسا را به مهدی نمی داد، غیر آن راست می گفت…. هیچ کس مثل من احمق نبود… نه بخاطر مهدی، نه مهدی هندوانه ی در بسته بود، نمی دانستم چه شود، اما در دام اختر افتادن حماقت بود. نورا:
آره پسر ملکه انگلیس منتظر بابا اجازه بده باید تو رو بگیره. مهسا: به تو چه ربطی داره، حواست به خودت باشه، اونقدر رو دستمون نمونی که مامانم مجبور شه به زور شوهرت بده نترشی. _زر نزن بابا…. خانم جان:
نورا؟ اختر: میبینی حاج خانم، شب و روز من شده این، کنار نمیان باهم، دیگه اعصاب برای هیچ کدوممون نمونده، مهسا بچه اس نمیفهمه، نورا چی؟ هم داشت میگفت نورا نفهم است، هم داشت با ایما میگفت جایی برای نگاه ندارم حتی نورا هم اضافه است…
رمان لاینحل PDF ♥️ عاشقانه و پرطرفدار
رمان زهرچشم PDF عاشقانه و مذهب
رمان لیتوپس / عاشقانه - جنایی PDF
دیدگاه خود را ثبت کنید