PDF رمان گره های روشن از عالیه جهان بین ژانر عاشقانه
مردی عاشق و اما جداییِ تلخ و قلبی که توانِ فراموش کردن معشوقه ی قدیمی را ندارد و زنی زخم خورده، تازه پا به قلب دیوانه اش نهاده و تمام تلاشش را برای به نام خود زدن آن ویرانه می کند. و کسی چه می داند عشق است یا انتقام که این زن را اینچنین حریص کرده. و مرد عاشق ما گاهی دل می بازد به عشق تازه و گاه یاد معشوق قدیمی در قلبش جان می گیرد و او را مقابلش می بیند و تنها و تنها خشونت باقی میماند….
خلاصه رمان گره های روشن
کلافه و سردرگم یک دست لباس از کمد بیرون کشیدم و نزدیک تخت ایستادم. شلوار کتان طوسی و تیشرت طوسی به همراه پیراهن مردانه ی کرمیِ چهارخانه. بی توجه به سارا، لباس را پوشیدم. – من کلی کار دارم. صدایش غمگین شد، از همیشه بیشتر… – اگه من خواهش کنم هم نمی مونی؟ بذار خشایار که بیدار شد چهارتایی با بهار میریم بیرون. تهِ همه ی مکالماتش به همراهیِ خودش ختم میشد. حرصی پوف کشیدم. کنارَش زدم و رد شدم. کیف به دست، از اتاق خارج شدم و به سمت موبایلم رفتم. هنوز به طور کامل شارژ نشده بود.
– مهبد؟ یه لحظه به من گوش کن. دلم می خواست هوار بکشم. کاش اینقدر روی روانم راه نمی رفت، دوندگی نمی کرد. – چیه سارا؟ نزدیکم شد و لبه ی پیراهنم را به دست گرفت. از نگاهَش التماس و خواهش می بارید. – توروخدا! تو که چیزیت نبود، یهو چی شدی؟ بذار خشایار بیدار بشه، می ریم بیرون. قول میدم بیشتر خوش می گذره. گمان می کرد من پیِ خوشگذرانی بودم؟ رفتارش، حرفَش و آن میمیکِ چهرهای که به خودش گرفته بود، قابل درک بود اما چرا من را درک نمی کرد؟
من داشتم از درون به مرز انفجار می رسیدم. تابِ ماندن نداشتم، تحملِ یک لحظه بیشتر شنیدن این حرفها را در خودم نمی دیدم. کاش گوش و چشم و دهان، دکمه داشت و میشد خاموشش کرد. نشنید، ندید و برای جلوگیری از گزافه گویی درِ دهانت را قفل بزنی. – سارا، امروز نه. فقط همین… این تنها جملهای بود که می توانستم با آن، هشدار بدهم تا نزدیکم نباشد. به عقب هولش دادم، با ملایمت… هنوز هم به خاطرِ کارَم شرمزده بودم. گوشی را از برق جدا کردم و تا نزدیک در رفتم. – مهبد؟ تو رو جون من، اگر واقعا منو دوست داری…
دیدگاه خود را ثبت کنید