کتاب تمام خشم من نوشتهٔ صبا طاهر و ترجمهٔ کیمیا فضایی است و انتشارات میلکان آن را منتشر کرده است.
تمام خشم من رمانی دربارهٔ دنیای نوجوانان در دوران معاصر است که صبا طاهر، نویسندهٔ پاکستانی-آمریکایی آن را نوشته است. تمام خشم من پنجمین کتاب نوشتهٔ طاهر و اولین کتاب مستقل اوست. این کتابْ داستان دو دانشآموز دبیرستانی را بررسی میکند که در تلاش برای برقراری تعادل بین خانواده، غم، عشق و زندگی و آرزویشان برای فرار از یک شهر کوچک هستند؛ شهری که دارد آنها را خفه میکند.
این کتاب یکی از پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز و برندهٔ جایزهٔ کتاب Boston Globe-Horn 2022 بوده و همچنین برندهٔ جایزهٔ ملی کتاب سال ۲۰۲۲ برای ادبیات جوانان و جایزهٔ مایکل ال پرینتز شده است.
تمام خشم من در صحرای موهاوی کالیفرنیا اتفاق میافتد و سه راوی دارد: مصباح در گذشته و نور و صال در زمان حال. صال پسر مصباح است.
صال و نور دوستانی هستند که در یک شهر کوچک کویری زندگی میکنند. نور میخواهد به دانشگاه برود اما سرپرستش اجازه نمیدهد. صال میخواهد کسبوکار والدینش را که یک مُتل است نجات دهد، اما مُتل غرق در بدهی است. دوستی آنها پس از یک تراژدی دوباره احیا میشود، اما انتخابهای صال و رازهای نور آنها را تهدید میکند که دوباره از هم جدا شوند. در همین حین، با مصباح، مادر صال، و آنچه او را به آمریکا آورد، آشنا میشویم.
این کتاب را به دوستداران رمانهای خارجی و همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
صبا طاهر نویسندهٔ مجموعه کتابهای پرفروش اخگری در خاکستر است که به بیش از سیوپنج زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاند. وی در کویر موهاوی کالیفرنیا در متل هجدهاتاقهٔ خانوادگیشان بزرگ شد. در آنجا، وقتش را به خواندن رمانهای فانتزی، دستبُردزَدن به انباری کتابهای کمیک برادرش و نواختن ناشیانهٔ گیتار گذراند. او نویسندگی را از وقتی شروع کرد که سردبیر روزنامه شد. او عاشق ایندی راک شاد، جورابهای جلف و رنگارنگ و تمام چیزهای موردعلاقهٔ خرخوانهاست.
«روزی که مادرم خبر داد قرار است ازدواج کنم، آسمان لاهور ابری و مانند زبان کلاغ خبرچین کبود بود.
بعد از اینکه مادرم این خبر را به من داد، پدرم را در ایوان خانه دیدم. داشت چای مینوشید و به آسمانی پر از بادباک خیره شده بود که ظاهرش خبر از طوفان میداد.
دلم میخواست داد بزنم: «نظرش رو عوض کن! بهش بگو که آماده نیستم!»
اما انگار دوباره کودکی بیش نبودم، کنارش ایستادم و منتظر ماندم تا از من دفاع کند. مجبور نبودم حرفی بزنم. پدرم نگاهی به من کرد و همهچیز را فهمید.
«ناراحت نباش، شاپرکم!» چشمان قهوهای شبپرهایاش را به من دوخت و زد روی شانهام: «تو مثل خودم قویای. باهاش کنار میآی. دستکم از دست مادرت راحت میشی.»
لبخندی زد، ولی حرفش چندان هم شوخی نبود.
چند دقیقه بعد، باران موسمی آسمان لاهور را فراگرفت و مرغ و خروسها و کودکان را وادار کرد که سراسیمه به دنبال سرپناه بگردند و کف سیمانی خانهٔ ما را کاملاً خیس کرد. بیتوجه به اینها، روی زمین سر به سجده فرودآوردم.
یادِ کبودیهای روی بدن دخترعمویم، آمنه، افتادم که علیرغم مخالفتهای پدر و مادرش با تاجری موبور و انگلیسی ازدواج کرده بود و با خود گفتم خدایا شوهر آیندهام آدم خوبی باشد. خدایا کاری کن آدم مهربانی باشد.
هجده سالم بود. پر از ترس بودم. اما باید از خدا تقاضای همسری میکردم که افسارگسیخته نباشد.
***
ساعت شش و سیوهفت دقیقهٔ صبح است و پدرم نمیخواهد بفهمم چقدر مست است.
«صال؟ گوش میکنی؟»
صال صدایم میزند تا موقع درهمریختن هجاهای متعدد صلاحالدین متوجه مستی صدایش نشوم. طوری دودستی به فرمان ماشینمان چسبیده که انگار فرمان میخواهد کیف پولش را بقاپد و دربرود.
در ظلمات اول صبح، تنها چیزی که از چشمهای آبو میبینم عینک اوست. نور چراغهای ماشینهایی که داشتند بهسمت مدرسه میرفتند در لنزهای ضخیم مربعی عینکش منعکس شده. با اینکه سالهاست که این عینک را دارد و قدیمی شده، شیک و خاص به نظر میرسد. باد زوزهکشِ بیابان موهاوی ماشین ما را لرزاند؛ از آن بادهای سهروزه که زیر پوستت نفوذ میکند و در عمق وجودت جای میگیرد.
آبو میگوید: «من خودم رو میرسونم. نگران نباش. باشه، صال؟»
از شنیدن اسم مستعارم از زبانش احساس خوبی ندارم. انگار با گفتنش تلاش میکند احساس کنم دوست من است، نه آدم دربوداغانی که نقاب پدر مرا به چهرهاش زده.
اگر آما اینجا بود، گلویش را صاف میکرد و اسمم را کامل ادا میکرد: «ص...لا...ح...ال...دین.» تذکری ظریف برای اینکه یادآوری کند اسمم را از اسم فرماندهٔ مسلمان معروف گرفته و من باید این موضوع را همیشه به یاد داشته باشم.
به آبو میگویم: «نوبت قبلی هم گفته بودی میآی.»
آبو میگوید: «دکتر راثمن دیشب زنگ زد تا بهم یادآوری کنه. تو مجبور نیستی بیای اگه... باید بری باشگاه نویسندگان یا فوتبال.»
«فصل فوتبال تموم شده. ترم پیش روزنامهٔ مدرسه رو ول کردم. میآم دکتر. آما از خودش مراقبت نمیکنه و یه نفر باید به دکتر راثمن اطلاع بده، ترجیحاً با جملات درست و منسجم.»
حرفم مانند باران سنگریزههای تیز به او خورد.»
دیدگاه خود را ثبت کنید