عنوان | رمان رفیق روزهای بد |
نویسنده | شبنم سعادتی |
ژانر | عاشقانه |
تعداد صفحه | 2528 |
ملیت | ایرانی |
صبح با سرو صداهای طبقه پایین از خواب بیدار شدم. به نظر داشتند بساط صبحانه را آماده میکردند. برخلاف ديشب تنم درگیر گرمای مطبوع و ملایمی بود. دلم نمیخواست حالا حالاها از رختخواب جدا شوم اما خوبیت نداشت به عنوان مهمان تا لنگه ظهر بخوابم. خمیازه ای کشیدم و چرخی در جایم زدم. شعله های بخاری زیاد شده و یک پتوی اضافه رویم بود. حالا دلیل گرمای دلچسب اتاق را میفهمیدم کی رویم پتوی اضافه کشیده بود؟ هامون که دیروقت خوابید و
بعید میدانستم صبح به این زودی بیدار شود مادرش هم که به طبقهی بالا نمیآمد. پتو را کنار زدم و از روی تخت پایین آمدم تا جلوی پنجره اتاق رفتم و پرده را کنار زدم درست در زاویه دیدم بهراد با گرمکن داشت وسط حیاط ورزش میکرد چه حالی داشت در این سرمای صبح سایه مرا پشت پنجره حس کرد صاف ایستاد و با سر سلام داد. من هم سری برایش جنباندم و پرده میان انگشتانم معلق ماند. بهراد بیدار بود… نکند او به اتاقم پیدار بود نکند روبه آمده و رویم پتو کشیده بود؟
نه نمیتوانست کار او باشد او مرد متاهلی بود. چه دلیلی داشت به اتاقم بیاید و رویم را بکشد.هنوز پشت پنجره بودم، کنجکاوی رهایم نمیکرد اگر منتظر بهراد میشدم که بیاید بالا و از زیر زبانم بکشم کار او بوده یا نه، صورت خوشی نداشت تازه اگر کار او نبود که دیگر بدتر. اما یک راه حل دیگر هم بود بهراد هنوز داشت وسط حیاط ورزش می کرد. تا فرصت داشتم باید به اتاق کناری سرک میکشیدم تا ببینم هامون بیدار شده یا نه اگر خواب بود که قطع به یقین کار او نبود …
دیدگاه خود را ثبت کنید