1862 صفحه
ماهِل دختری اهل سیستان و بلوچستان (که توسط یه گاندو یکی از دستاش رو از مچ از دست داده) توی خانواده ای به دنیا اومده و بزرگ شده که چند همسری برای مردان مشکلی نیست.. ماهل با نریمان (مردی که همسرش رو طلاق داده و یه دختر داره) یک مجموعه حیوانات رو توی شهر خودش بنا کرده و اداره میکنه.. به تازگی دکتری به اسم بالاچ ریگی به منطقه اومده که به بهونه ترمیم دست مصنوعی ماهل، قصد نزدیکی به او روداره.. از طرفی دیگه جدگال پسر فعال و باهوشیه که برای بهتر شدن مجموعه، به تازگی استخدام شده و…..
شما جلوتر برو من هم پشت سرت میام چرا پشت سر؟ مگه قطار بازیه؟ بیا کنارم ببینمت قلبم تند تند میکوبد و گرمای هوا هم بدترم میکند. سرت ماهل اینجا با این مردک چه غلطی وسط چون خواستگارت است همراهش به این کوه و کمر آمده ای؟ عقلت کجا رفته؟ وای اگر بلایی سرم بیاورد؟ اگر نقشه کشیده باشد که مرا بدزدد؟ چه کسی به دادم می رسد؟ با فاصله ای یک متری کنارش راه میروم در دلم مدام آیه الکرسی و چهار قل ..
میخوانم بالاخره تپه را دور میزنیم و در یک لحظه چنان منظره ای میبینم که متحیر میمانم… دهانم باز مانده و خیره ام به توده ی عظیم قهوه ای رنگی که رقصان است و هر آن به شکلی در می آید. همچون ابری سبکبار در هوا شناور است و میان راه باریکی بین تپه و صخره ی پشتیاش جا خوش کرده صدایشان گوش فلک را کر میکند وحشت زده قدم به عقب میگذارم این … اینها … چیان؟ اینها خــ خطرناکن. بیا… بیا برگردیم.
بند کیفم را میگیرد و نمیگذارد عقب بروم…خیلی نترس دختر از تو بعیده من تو رو خیلی شجاع تر از این حرف ها می دیدم . آخه چهارتا زنبور که ترس نداره اخم هایم را تا آخرین حد در هم میکشم و با غیض و غضب نگاهش میکنم
چهار تا زنبور؟ واقعا اینها رو فقط چهارتا میبینی؟
دیدگاه خود را ثبت کنید