کتاب مرگ خاموش نوشتهی آلبر کامو برای اولین بار در سال 1972 منتشر شد. این رمان در دو بخش اصلی نوشتهشده است. درونمایهی اصلی این کتاب به مسائل آبسورد و اگزیستانسیال میپردازد که البته این موضوعات تقریباً در همهی رمانهای کامو تکرار میشوند. احسان لامع، مترجم این کتاب دربارهی این کتاب مینویسد: «مرگ خوش، تنها اثر آلبر کامو است که بعد از مرگش منتشر شد. این کتاب، پیش زمینهای برای نوشتن بیگانه بوده است. کامو این اثر را در جوانی نوشت و بیشترین خاطرات خود را از سفرش به منطقهی بلکو، اروپای مرکزی، بهویژه ایتالیا به تصویر کشید.
بیشک کامو در این رمان تحت تأثیر نیچه بوده است. در سن بیستوپنجسالگی. کامو رمان مرگ خوش را مینویسد و چهرهی دیونیزیوس و مقولهی ارادهی معطوف به خوشبختی را نشان میدهد که عصیان قهرمان داستان خود را با اندیشهی خلاف زمانهی نیچه، تغذیه میکند.«کامو به دنبال خوشبختی است و خوشبختی درگرو داشتن پول و ثروت، و اینکه انسان فقیر نباشد. اما نیچه انسان فقیر را ناتوان و توانگر را بخشاینده میداند. نیچه مینویسد: آنکس که از زندگی فقیر است، آنکس که ناتوان است زندگی را نیز بیچاره و گدا میکند. توانگر از زندگی، زندگی را توانگر میکند. آنیکی انگل زندگی است و اینیکی بخشاینده و فزایندهی زندگی.» کامو جایی در مرگ" "خوش مینویسد: «هر آدمی احساس اراده و خوشبختی کند مستحق ثروتمند شدن است.»
جالب است بدانید که شخصیت اصلی این کتاب باشخصیت اصلی کتاب بیگانه، یعنی مورسو، یکی است. در کتاب مرگ خوش مورسو مرتکب به انجام یک قتل شده است. او بعد از کشتن شخصی به نام زاگرو، پولهایش را برمیدارد و بهسوی خوشبختی میرود. در طول داستان ما متوجه اتفاقاتی میشویم که بین مورسو و زاگرو رخداده است....
هر غروب وقتی مورسو از خیابان میگذشت و مغرورانه درخشندگی و سایهای را که بر سیمای مارت نمایان بود، تماشا میکرد، همهچیز به طرز عجیبی ساده به نظر میرسید: حتی شجاعت و استقامتش. از مارت سپاسگزار بود که زیباییاش را هرروز در کنار او چون مستیِ لطیفی به نمایش میگذاشت. مارتی که موردتوجه نبود، به همان اندازهی مارتی شاد که به مردان دیگر علاقهمند بود، او را رنج میداد. او بیشتر از این مسرور بود که قبل از شروع فیلم، وقتی سالن پر بود. همراه وی وارد سینما میشد.
مارت پیشاپیش او حرکت میکرد؛ بر چهرهی گلستانش تبسمی نقش بسته و زیباییاش کشنده بود. مورسو کلاه به دست، تحت تأثیر حس عجیب راحتی که نوعی آگاهی درونی و وقارش بود، قرارگرفته بود. گفتههایش جدی و دور از ذهن بودند. او در رفتار رسمی خود، بسیار اغراق میکرد. لحظهای ایستاد تا کنترلچی رد شود. صندلی مارت را پایین زد. بیشتر، کارهایش از سر قدردانی بود تا از سر کبر و خودنمایی و آن آکنده از عشقی بود که نسبت به همهی افراد پیرامونش داشت. اگر انعام زیادی به کنترلچی داد، به خاطر این نبود که نداند چه طور شاد باشد، بلکه با این عمل، الههای را پرستش میکرد که تبسمش مانند چراغی در نگاه خیرهی وی میدرخشید. در طول میانپرده، زمانی که از راهرو میگذشتند، تصویرشان در آینهها منعکس میشد، و او میتوانست تصویر شادی خود را در آن ببیند که آن مکان را پر از تصاویر سرزنده و خوشترکیب میکرد: پیکر بلندبالا و تیرهی خود و تبسم مارت را در لباس روشن. بله، او چهرهاش را همانطور که در آنجا میدید، دوست داشت؛ دهانش میان دو لب میلرزید و شور و شوق در چشمانش دیده میشد. اما زیبایی مرد، نشانگر حقایق درونی و توانایی اوست: چهرهی او تواناییاش را نشان میداد. اما اين در مقایسه با بیهودگی بیشازاندازهی سیمای زن، درجه جایگاهی است؟ مورسو اکنون به خوشی بیهودهی خود، آگاه بود و بر روی دیوهای مرموز درونش لبخند میزد.
وقتی به سالن نمایش برگشتند، به یاد آورد زمانی که تنهاست هرگز در طول میانپردهها از جای خود تکان نمیخورد و ترجیح میدهد سیگار بکشد و به آهنگهایی گوش کند که بعد از روشن شدن چراغها نواخته میشوند. اما امشب شادیاش پایانی نداشت، و احساس میکرد هر فرصتی ارزش تجدید شدن دارد. مارت موقع نشستن، برگشت و با مردی که پشت سرشان نشسته بود، احوالی رسی کرد. مورسو هم بهنوبهی خودسری تکان داد، اما احساس کرد تبسم کمرنگی بر لبان مرد نقشبست. مورسو بدون توجه به دست مارت که برای جلبتوجه روی شانهی او گذارده بود، نشست. تا لحظاتی پیش میتوانست با شادی به آن واکنش نشان دهد، و این دلیل دیگری بود که مارت به قدرت وی پی برد.
دیدگاه خود را ثبت کنید