عطا بعد از هفت سال دوری از وطن برمیگردد.
اما در این مدت، همه چیز تغییر کرده… حتی رعنایی که روزی عشق زندگیاش بود
و او در تلاش است تا سر از زندگی رعنا درآورد و در این میان عشق خفتهاش سر باز میکند و…
دستهی بلند چمدونمو بالا کشیدم و دور تا دور خونه رو نگاه کردم؛ طوری که انگار قرار نیست دیگه هرگز به اینجا برگردم.
کلافه نفسمو یکجا بیرون فرستادم و از لوازم سیاه و سفید خونه چشم برداشتم و کلید قطع کامل برق خونه رو زدم. در رو پشت سرم بستم و دیگه حتی نیمنگاهی سمت خونهای که هفت سال تمام تنهاییهام رو تو اون رقم زده بودم ننداختم.
تاکسی منتظرم بود. چمدونمو به راننده سپردم و رو صندلی عقب نشستم. از همین الان بهخاطر پانزده ساعتی که باید تو هواپیما میشستم تا به خاک ایران برسم عصبی بودم. خودم هم مونده بودم چرا در برابر نفرین شتابزده و احساسی مامان، تو یه تصمیم آنی تلفن رو برداشتم و بلیط رزرو کردم تا برگردم.
تمام تلاشم این بود به چیز منفیای فکر نکنم. اینکه تو ایران، رعنا رو هم تو جمع خانوادگی خواهم دید و…
نه، بههیچوجه دلم نمیخواست به رعنا فکر کنم.
دیدگاه خود را ثبت کنید