PDF رمان گلها در سوگ باغبان رنگ باختند نویسنده فاطمه گل محمدی
قصه روایت دختری از تبار بختیاریهاست که به جرم کشتن یک آقازاده به زندان افتاده و در انتظار قصاص است. خودش را ته خط احساس میکند و امیدی به زندگی دوباره ندارد. مهر سکوت به لبهایش زده و دلیل آن جنایت را در سینهاش مدفون کرده است تا آنکه وکیلی کار بلد و ماهر، وکالتش را بر عهده میگیرد…
سرش را میان دستانش گرفته بود و میفشرد. باز هم میگرنش عود کرده بود و تا پَس سرش تیر میکشید. به قرصهایش دسترسی نداشت و چقدر در این لحظه حضور نیلوفر را، با آن ماساژهای معجزهگرش، که درد را از تنش دور میکرد، کم داشت. با صدای تقهای که به در خورد، سرش را از اسارت دستانش رها کرد و چشمانِ سرخش را به در دوخت. -بیا تو. در باز شد و هیکلِ یزدان در چهارچوبِ در نمایان شد. لبخند خستهای به رویش پاشید و از جایش برخاست.
به سمتش رفت و دستش را فشرد: -سلام، خوش اومدی. منتظرت بودم. یزدان نگاهی به چشمانش انداخت و گفت: -سلام، ممنون. بازم میگرنت عود کرده؟ سری تکان داد و به سمت صندلیهای روبروی میزش هدایتش کرد و گفت: -این میگرن هم یقهٔ ما رو سفت چسبیده و ول نمیکنه! لامصب هر سری هم شدیدتر میشه. هر دو روی صندلی نشستند. یزدان گفت : -یه فکر اساسی براش کن، اینجوری خیلی اذیت میشی. پیشانیاش را فشرد و با صدایِ دو رگهای گفت: -فکر اساسیش اینه که از تَنش دور باشم، اما شغل ما یعنی خودِ تَنش.
مخصوصاً با این پروندهای جدید. یزدان سری تکان داد و گفت: -راستی کجا بردنش؟ از فکر آن دختر و بلاهایی که قرار بود سرش بیاید، سرش تیری کشید و چشمانش جمع شد. با دو انگشت، چشمانش را فشرد و نفسش را فوت کرد. -بردنش برا بازجویی. یزدان هومی گفت و دوباره پرسید: -چرا برای بازجویی میبرنش جایِ دیگه؟ -به خاطر یه سری مسائل امنیتی. نگاهش را به چشمان زلالِ یزدان گره زد و گفت: -دیشب نتونستم حرف بزنیم. برام یه کاری می کنی؟ یزدان پلکی زد. -چه کاری؟ خیره در نگاه کنجکاوش محکم گفت…
دیدگاه خود را ثبت کنید