رمان وقتی او آمد درباره ی زندگی دختری است به نام شمیم که خانواده اش رو از دست داده و با خاله ی خود زندگی می کند کتاب وقتی او آمد سختی های زندگی و سختگیری خاله اش را توصیف می کند.
پاهام دیگه جون نداشت نفسام به شماره افتاده بود حتی جرات نداشتم به پشت سرم نگاهی بندازم. فقط می دویدم نمی دونستم تاکجا میخوام بدوم ولی اینو می دونستم که باید خودمو نجات بدم. نباید میذاشتم دست کثیفشون بهم برسه.
شالی که روی سرم انداخته بودم به خاطر شدت دویدن از سرم افتاده بود .
چشمام سیاهی می رفت. احساس می كردم هیچ هوایی برای تنفس ندارم .
ولی بازم به خودم نهیب میزدم داشت سعی میكردم بازوم و از چنگالش بیرون بكشم ولی اون زورش از من خیلی بیشتر بود.توی همین گیر و دار بود که دوباره ماشینی کنارم ترمز کرد .
واقعا متعجب بودم مردای این مملكت چشون بود؟! میگفتن تا 3 نشه بازی نشه ولی این که 4 تا شد ! مردی 4 شونه و بلند قد و هیكلی که چهره ی ترسناکی داشت از ماشین پیاده شد صدای ترسناکی داشت که واقعا از اون موجودی وحشت ناک می ساخت یه لحظه از ترس کم مونده بود همون جا روي زمین ولو شم ولی جلوی خودمو گرفتم و از غفلت پسره استفاده کردم و بازوم و از د ستش بیرون کشیدم.مرد حتی نگاهی به سمتم ننداخت
یه راست به سمت پسره رفت و گفت :
- زود گورت و گم کن .
نمیدونم لحن مهربون و صمیمیش بود یا نگاه معصوم و نورانیش که باعث شد بهش اعتماد کنم . انگار ته قلبم روشن بود که زن خوبیه و قابل اعتماده . البته
راه دیگه ای هم نداشتم فوقش اگه باهاش نمیرفتم فقط تا صبح می تونستم دووم بیارم توی خیابونا بقیش چي ؟...
دیدگاه خود را ثبت کنید