رمان عاشقانه عسل داستان دختری است به نام عسل , که مادرش , خانواده را ترک کرده و عسل مجبور است تمام سختی های زندگی را به تنهایی تحمل کند...
ھمیشه از زمانی که خیلی کوچک بودم دلم می خواست خاطرات روزانه ام را ثبت کنم اما ھرگز در این کار مصمم نبودم ، به گمانم این بار بتوانم این تصمیم را عملی سازم.
امروز روز اول مھر است و روز تولد من...به راستی کسی جز من می داند که امروز ھفده ساله می شوم! پدر روی مبل لم داده و با چشمانی غمگین به مادرم خیره شده است و مادر با لبخندی که حاکی از رضایت اوست در اتاق ھا می چرخد تا مبادا چیزی را برای بردن فراموش کرده باشد و من ...آخ! که چقدر غمگینم… آن روز تنھا چیزی که بر زخم قلبم مرحم می گذاشت دیدن دوباره ی آن غریبه بود.
پس از تمام شدن کلاس مشتی آب به صورتم زدم و و به سوی خانه رفتم ، آن غریبه آنجا بود ، به آرامی با من ھم قدم شد.... او به رو به رو خیره شده و قدم بر می داشت و من فرصتی یافته بودم که نگاھش کنم .
چھره اش حکایت از پریشانی وجودش می داد ، انگار روحش دست خوش تلاطم امواج شده بود . ھر لحظه طرح و رنگی تازه می گرفت .
ھمچنان نگاھش می کردم... کفش ھای سیاھش...بلوز و شلواری سیاه ...زنجیر نقره ای رنگی ک در لا به لای این ھمه سیاھی می درخشید ... ھراس و پریشانی ، تردید و اشتیاق و بیتابی پی در پی در چھره اش.. در سر و گردن و چشم و لب و دست و پایش رنگ می گرفت و رنگ می باخت ..
چشم ھایش جست و جوئی نداشتند انگار دیگر در انتظار ھیچ کس نبودند. شاید ھیچ کس و ھیچ جا را نمی دید شاید ھم نگاھش در انبوه اندیشه ھا و خیالات رنگارنگش گم شده بود ... این بار آرامشی پس از طوفان...
دیدگاه خود را ثبت کنید