رمان بائو به قلم وحید معینی فر، داستان دختری را به تصویر میکشد که در ابتدای ورود به دانشگاه، دچار سانحهی تصادف اتوبوس شده و به کما میرود.
همه جای کویر برایش ناشناخته بود. به یاد نمیآورد که از کجا شروع کرده بود. به هر حال باید به همان سویی میرفت که پیرزن اشاره کرده بود.
دویدن در این صحرای عظیم برایش رنجآور بود. مثل کویر سابق نبود که با اشتیاق به آن پا گذاشت. تودههای ماسه پایش را میربودند و اجازهی حرکت را به او نمیدادند.
ماسهها باز از او دعوت میکردند که از گرمیشان لذت ببرد؛ اما تا کی؟ لذتی نداشت دیگر. هر چه دختر جلو میرفت به غلظت ماسههای کویر و ترس دختر افزوده میشد.
با خود احساس میکرد که مستقیماً به قلب کویر میرود! اما ترس از برگشت به آن خانهی عجیب او را مجبور کرده بود که فقط پیش برود؛ تپهی عظیمی از ماسهها را روبهرویش دید.
آفتاب بهسختی میتوانست از بالای آن شعله بکشد. امیدوار شدن به دنیای پشت تپه احساس خوبی بود! شاید میتوانست از کویر رهایی یابد.
حرفهای پیرزن آزارش میداد. چگونه امکان داشت که او مرده باشد! به همین راحتی! ..
فهرست مطالب :
فصل اول: در آرزوی کویر
فصل دوم: در کویر
فصل سوم: زندگی در کویر
فصل چهارم: برکهی رازآلود
فصل پنجم: نشانههای آشکار در کویر
فصل ششم: پیرمرد نویسنده
فصل هفتم: لیلیت
فصل هشتم: خیانت
فصل نهم: دالانهای تو در تو
فصل دهم: ملاقات دوباره با پیرمرد نویسنده
فصل یازدهم: رازهای جدیدفصل دوازدهم: کوههای الهامبخش
دیدگاه خود را ثبت کنید