در مورد دختری از یک خانواده ی فقیری است. یکی از دختران این خانواده ی فقیر در دوران مریضی دچار عشق واهی می شود...
گوشه ای کز و تنها به تو فکر کردن را دوست دارد..
گل سرخ را..تماشای غروب جمعه را دوست دارد..
بوی تو را..نوازش تو را و حتی خیره شدن به چشمان تو را دوست دارد..
آری..این حس عاشقی ست!
این حس عاشقی،تو را هم دوست دارد..
محله ی ما محله ای متوسط رو به پایین هست و سطح مالی و فرهنگ ها هم پایین هستن اما خدا رو شکر که مردمان با فهمی داره اینجا همسایه ها لباس شویی ندارن اندکیشون هم که دارن در دسترس دیگرون قرار نمیدن و معمولا منو پونه شستن لباس ها رو برعهده می گیریم.
یکم بعد راضیه خانم اومد به همراه پلاستیکی بزرگ و پراز لباس های کثیف پونه همونطور که پلاستیک رو ازش میگرفت گفت-میدونیم اما خب ما سعی داریم عجله ای ندارم اما هر چی زودتر بهتر تا چشمش به دستم افتاد،با نگاهی بهت زده رو بهم غرید-ببینم چرا تو دوباره دستکش نپوشیدی؟
دختر دستات خراب میشن همونطور که آخرین لباس رو روی طناب پهن میکردم گفتم -بیخیال.وقتی دستکش میپوشم احساس میکنم لباس ها تمیز نمیشن با لحن بامزه ای گفت -بیخود..بیا بریم داخل چایی بخوریم خستگیمون در بره گیره ای روی لباس زدم و رو به پونه که هنوز روی چهارپایه نشسته بود گفتم -هوا داره تاریک میشه.
باید واسه سحر پوستر بخرم.دیر میشه منم تنها توی این خیابونا میترسم از جاش بلند شد و با حرص گفت-وای تو چقدر بد عنقی دختر..یه چایی که این حرفا رو نداره...
بابام با این حرف های من مثل ببر وحشی از جاش بلند شد و حمله ور شد سمتم..از جام تکون نخوردم..یقه ی لباسمو توی دو دستش گرفت و از لای دندون غرید _بفهم چی میگی پدرسوخته..بزرگت کردم حالا واسه من دم در آوردی؟...
دیدگاه خود را ثبت کنید