در رمان عشق پیری می خوانید که پسری به نام شایان که به تازگی به خانه ی جدیدی نقل مکان کرده اند عاشق صاحبخانه که زنی میانسال است می شود...
قرار بود به جایی برسم که دیگران می خواستن، تو ناز و نعمت بزرگم کردن که تو ناز و نعمت بمونم الان به همون جا که می خواستن رسیدم با این تفاوت که دیگه نازی نیست همه اش نعمته. حتی واسه ثانیه ای پشیمون نشدم یا فکر به پشیمونی نمی کنم که چرا این شد!
حتی اگه از نظر بقیه پایانم خوش نبود من به حرمت احساس قشنگی که داشتم لبخند می زنم و میگم خدایا شکرت. اول از همه کتاب های درسیم رو در آوردم و توی قفسه چیدم، بقیه رو هم اصال از تو کارتون برنداشتم، آخه قرار نیست بیشتر از پنج شیش ماه اینجا بمونیم ولی باز هم قرار داد یک ساله بسته بودیم.
خودمون خونه داشتیم ولی برای اینکه بازسازیش کنیم یه مدتی رو مجبور بودیم اجاره نشین باشیم. بیست و پنج سالم بود، دانشجوی ترم سوم ارشد مدیریت بازرگانی بودم.
بیش از حد درگیر درس بودم و زیاد اهل شیطنت نبودم، اون که گفتم کنجکاو هستم هم ذاتیه به مادرم رفتم. فقط در حدی پیش می رم که کنجکاویم ارضا بشه وگرنه اهل شلوغ بازی نیستم توی فامیل تقریبا یه الگو به نظر میام.
تعریف از خود نباشه کلی رو حرفم حساب می کنن. آخه بچه مثبت فامیلم. لباس هام رو از چمدون بیرون آوردم و توی کمد ها مرتب کردم.
صدای خانوم خطیبی از توی هال می اومد، انگار از قصد بلند صحبت می کرد که من هم بشنوم لبخندی زدم و بدون اینکه جوابی بدم از خونه خارج شدم.
همین سه تا بچه بودیم، من اولی بودم و پریسا که دو سال ازم کوچکتر بود ازدواج کرده بود و شیوا هم که ته تغاری بود امسال کنکوری بود. خانواده گرم و صمیمی داشتیم.
دیدگاه خود را ثبت کنید