در بخشی از کتاب استیو جابز غلط کرد با تو میشنویم
یک بار اتفاقی در گزارش تصویری یک نمایشگاه هنری دیدم که هنرمندی مفهومی، چهار تا تختهسنگ بزرگ را رنگ فسفری زده و چیده بود روی هم. کاری به انتقال مفهوم ندارم ولی بعضی وقتها آدم با خودش فکر میکند چقدر خوش میگذرد اگر به این دنیاها راه پیدا کند و چند تا اثر اینطوری خلق کند و پولی دربیاورد. البته چهار تا تختهسنگ فسفری را میشود به عنوان اثر هنری خرید و آورد و گذاشتش توی خانه یا لابیِ سازمان. اما بعضی اثرهای هنری مفهومی، مثل بعضی پرفورمنسها یا چیدمانها بعد از اتمام دورهی نمایشگاه تمام میشوند. گاهی هر قدر هم دربارهی مفهوم بعضیشان فکر میکنم، نمیتوانم چیزی بفهمم، مثلاً قاب عینکی که با نخ از سقف گالری آویزان شده و بازدیدکنندگان تلاش میکنند با تغییر زاویهی سر، چشمهایشان را پشت آن قرار بدهند. این پرفورمنسها به غیر از ضربه زدن به ذهن هنرمندان آوانگارد و مخاطبانشان، چه تأثیر درازمدتی دارند؟
دورههای آموزشی هم کمکم دارند به سمت انتزاعی بودن و مفهومی شدن میل میکنند. دورههای قدیمی گردهافشانی میکنند و هاگهای بارورشان مینشیند روی نهالهای کوچک نوپا و گاهی بر اثر یک جهش ژنتیکی یا هر دلیل دیگری، دورههای جدید سر برمیآورند. مهم نیست تازهکار باشید یا قدیمی، کارمندی دونپایه باشید یا مدیر واحدی بزرگ و غلطانداز، به تعداد کارورزان فعال در اکوسیستم، دوره و کارگاه و سمینار و وبینار آموزشی وجود دارد.
یک روز در شرکت ما کارگاهی برگزار شد به نام «هنر شنیدن» یا بهتر بگویم «گفتِ خنثی و شنود مؤثر». هدف از برگزاری این کارگاه که بعضی از مدیران شرکت نیز در آن حضور داشتند، این بود که شرکتکنندگان یاد میگرفتند چطور میشود بیشتر از گوش استفاده کرد و کمتر موتور زبان را به کار انداخت. هدف کارگاه خیلی هم خوب به نظر میرسید، فقط نمیدانم چطور میشود عادت استفادهی زیاد از زبان را با هشت ساعت کارگاه در یک روز به عادت دلنشین کاربرد زیادِ گوش تبدیل کرد؟
دیدگاه خود را ثبت کنید