رمان من به تو دل دادم داستان دختری است که به اصرار پدرش ازدواج می کند و بعد از مدت ها عشق میان آن ها به وجود می آید.
از روی صندلی بلند شدم تا برم باال و رو به مامان راضی گفتم: مامان راضی دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود. افتادین تو زحمت. مامان راضی: نگو این حرفارو دختر. من نگرانتم. خودت که اصلا به فکر نیستی.
اون سه تا بچه بیگناه باید غذا بهشون برسه ولی تو نه حواست به خودته و نه اون طفل معصوم ها یک عروسک بافتنی بود که خودم درستش کرده بودم. یک دختر و یک پسر بودن.
من اسمشون رو گذاشته بودم باران و باراد. شروع کردم باهاشون بازی و کلی خندیدم. به 2 دقیقه نرسید که ستاره اومد کنارم. آراز: نه نه سوء تفاهم پیش نیاد پونه خانم. ببینید من خیلی مقیدم. تو شرکت هم خانم زیاد نداریم
و اونایی که هستند هم از من بزرگتر هستند. من ....من... میشه من و شما یک صیغه بخونیم تا اگه تماسی، ارتباطی چیزی بینمون پیش اومد مشکلی نباشه. به خدا قصدم سوء استفاده نیست. من نمی خوام مشکلی پیش بیاد. قول میدم اصلا ازتون چیزی نخوام و حتی جلوی من حجاب داشته باشید
رفتم خونه و با بابا حرف زدم و همه چی رو بهش گفتم و بعدم رفتم تا استراحت کنم. باید یک سری وسیله می خریدم و ساکم رو می بستم.
5 شنبه و جمعه وقتم به خرید وسایل و جمع کردنش گذشت. چند تا تونیک و دامن و شلوار و روسری خریدم که اونجا بپوشم. یک سری وسیله برای کیک پزی و چند تا اسباب بازی. چند تایی از کتابام و وسیله های شخصیم. دو تا چمدون شد و یک کارتن هم کتابام .
صبح شنبه گذاشتمش تو ماشین و راه افتادم به سوی خونه آراز خان فتحی.
پونه دلم می خواست برم بپرم تو بغلش و بگم من عاشقتم امید جونی. دلم برات تنگ شده بود. چند باری صدام زد و منم جواب ندادم. پونه اومد تو با یا الله یا الله گفتن. وای یعنی خوب شد کسی اونجا نبود. پونه منم از ذوقش گریم گرفته بود.
اولش پشتم بهش بود وقتی رسید بهم صدام کرد و منم برگشتم سمتش.وااای پونه قیافم رو که دید، یک حالی شد، بمیرم برای داداشم. بعدشم اومد جلو و بغلم کرد و کلی دلداریم داد و گفت مواظبمه و ازین جور حرفا.
دیدگاه خود را ثبت کنید