رمان آرام جانم داستان دختری را بیان می کند که به دنبال شغل می گردد اما ناامید می شود و تصمیم می گیرد شغل پسرانه انتخاب کند.
پوزخندی زدم و راهمو ادامه دادم. اینم از آخرین جایی ک مد نظرم بود.
اینا هم دنبال یه دختر مامانی و عسل و پایه می گشتن. من با این تیپ و قیافه به چه دردشون می خوردم؟
فقط یه وصله ناجور بودم بین همه اون آدمای لاکچری و باکلاس داخل موسسه و شرکتاشون. دیگه کم آورده بودم، حوصله بحث و دفاع از حقوقمو هم نداشتم.هر جا می رفتم،
یا تحصیلات عالی می خواستن، یا سابقه درستی نداشتن و یا انتظارایی داشتن که من از برآورده کردنشون عاجز بودم. نباید به این جماعت گرگ صفت رو می دادم وگرنه سوار کولم می شدن.
حوصله چرخ زدن الکی رو نداشتم، به عسل زنگ زدم و نزدیک ترین جایی که می شناختمو آدرس دادمو گفتم بیاد اونجا. یه کافی شاپ داغون که بیرونشم چندتادمیز و صندلی پلاستیکی گذاشته بودن.
روی یکی از همون صندلی پلاستیکی ها نشستمدو منتظر عسل شدم. اومد و با ذوق، باهام احوال پرسی کرد و بعد بوسیدن گونه م ،پشت میز نشست. دستمو روی صورتم کشیدمو با انزجار گفتم: چیکار می کنه خره؟ پر رژ و تف شدم
غروب بود که از خواب بیدار شدم. نیما برگشته بود و بیتابی می کرد، اما داریان جوانمردی نشون داده بود و نمیذاشت مزاحمم بشه. باز خوب بود این اجنبی یه جا به درد خورد!
از تخت پایین اومدم و بعد از بستن بانداژم، تیشرت سفید و شلوار آبی کتانم رو به تن کردم. به طرف اتاق نیما رفتم و با دو تقه، درو باز کردم و داخل شدم. چه بازار شامی بود! هرکدوم از لباساشو یه گوشه پرت کرده بود و خودش روی تخت، مشغول بالا پایین پریدن بود.
بم رو به دندون گرفتم که التماس نکنم، باید پرو بازی در می آوردم به گمونم همین فرمون رو جلو می رفتم خوب جواب می داد، دستم رو به زحمت از دستش خالص کردم، مچ دستم می سوخت اما بدون اینکه به روی خودم بیارم مقابلش ایستادم و توی چشم هاش زل زدم.
دیدگاه خود را ثبت کنید