رمان هستی و نیستی داستان دختری را روایت می کند که برای جستجوی پدرش و ادامه تحصیل به تهران می رود.او در مسیر زندگی اش باید معماهایی را حل کند.
چادر سیاهش رو که روی شونه های لاغرش افتاده بود به روی سر کشید و حین اینکه به سمت اول کوچه قدم برمیداشتیم گفت: مامانتم انگار خونه نبود. شونه ای بالا انداختم.
- معلومه که نبود وگرنه تا سر کوچه همراهیمون میکرد، رفته مجلس نذری پزون منم با کلی نق و ناله موندم خونه. با چشمهای سبز رنگ درشتش که هاله ای از غم داشت بهم نگاه کرد.
- حسام هم میره؟ با مهربونی شونهاش رو فشردم و پاسخ دادم:
- من هیچ درکی از عشق ندارم مریم اما این حساسیت تو روی حسام فقط خودت رو اذیت میکنه. اگه داداش من تو رو بخواد هر چقدر هم مامانم هلما رو واسش لقمه بگیره، این لقمه رو فرو نمیده.
لبهام رو به هم فشار دادم تا به این حالش نخندم. حقش بود، میدونست من از توجه های مهران زیاد خوشم نمیاد اما باز هم کاری میکرد که جلوم ظاهر بشه. فکر میکرد اگر من قید دانشگاه رو بزنم و با مهران ازدواج کنم، حسام هم تصمیم به ازدواج با اون میگیره؛
اما میدونستم حسام به خاطر شکست عشقی دو سال پیشش اصلا به ازدواج فکر هم نمیکنه.نگاه مهران مدام بین آینه و جاده ی رو به روش در نوسان بود.
برزین تو ساخت زیور آلات از اون چیزی که فکرش رو میکردم ماهر تر بود. کلی مشتری داشت که سفارش میدادن و اون با عشق صبح تا شب تو اتاقک پشت مغازه مشغول ساخت بود.
فروشنده میخواست تا حواسش به محیط اصلی مغازه باشه. تو طول روز زیاد همدیگه رو نمیدیدیم، مگر زمانهایی که برای رفع خستگی از اون اتاقک خارج میشد.
از بردیا هم تو این چند روز خبری نبود و حتی داخل دانشگاه نمیدیدمش و این باعث شده بود زندگی روز مره ام کمی رنگ آرامش به خودش ببینه.
روز جمعه که رسید با سر و صدای بهار از خواب پریدم. جز فاطمه که بازم با نگاه ماتش مثال مشغول درس خوندن بود کسی تو اتاق نبود. نگاهم که به ساعت افتاد سرم سوت کشید. خستگی این مدت باعث شده بود تا ساعت یازده بخوابم.
دیدگاه خود را ثبت کنید