رمان پشت یک دیوار سنگی داستان دختر و پسری را روایت می کند که به تنها زندگی کردن عادت دارند ولی در ادامه ی داستان این دو با هم آشنا می شوند.
کلید و تو قفل در چرخوندم. در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو. کلید برق و زدم. خونه روشن شد. کفشامو در آوردم و سرپاییهامو پوشیدم. وای که پدرم در اومد. دا شتم نصف می شدم از خستگی. چه روزه اعصاب خورد کنی بود. چراغهای خونه رو روشن کردم. رفتم تو اتاقم.
کیفمو پرت کردم یه طرف. مانتو و مقنعه امم یه ور دیگه. لباسهامو عوض کردم. یه دوش حال می داد. حوله امو برداشتم و رفتم سراغ حمام. یه دوش آب ولرم واقعا" می چسبید. کم کم آب و داغش کردم. شیر آب سرد و ریزه ریزه بستم. وای خدا یه لحظه آتیش گرفتم.
بمیری آرشین که همیشه همین غلطو می کنی و بازم آدم نمیشی. یکم شیرآب سرد و باز کردم از رو تراس وقتی که به خونه ها نگاه می کردم. چراغهای روشن شون تو چشم بود.
ادم وقتی یه خونه می بینه تو فکر می ره. تو فکر زندگیهایی که تو اون خونه هان. تو فکر آدمهای تو خونه. هر کی یه قصه و یه غصه دارن. هر کی برای خودشه.
دستهامو چرحوندم تو جیب کاپشنم و خودمو جمع کردم. یه ماشین اومد جلوم ایستاد. سرمو بلند کردم و یه نگاهی بهش انداختم. یه آزارای مشکی بود. بی شعورا نمی فهمن مریضم. رومو کردم اون سمت و یکم رفتم جلو تر.
ماشینه هم دنبالم اومد. شیشه اشو داد پایین. یخم باز شد. یکم باهاش حرف زدم و بهش گفتم تشویقی گرفتم می خوام برم پوله رو هاپولی کنم کلی خندید.
گفت زنگ زده بهم خبر بده با خانواده و دوستان میره شمال اگه یه وقت نتونست جواب تلفنش و بده نگرانش نشم. در کل من تو روابطم خیلی راحت بودم.
دیدگاه خود را ثبت کنید