رمان پاورقی زندگی داستان پسری را روایت می کند که بعد از تصادف هم مادر و هم بینایی خودش را از دست می دهد.باور این همه اتفاق در زندگی اش بسیار سخت و مشکل است.
ب ار دیگر در آینه به خودش نگاهی انداخت با آن پیراهن چهارخانه ابی و شلوار جین مشکی خوب به نظر می ر سید شاید برای یک مرد 50 ساله تیپ جوان پسندی باشدداما چهره اش جوان تر از سنش بود...دستی بر موهای مشکی اش که حالا کنار شقیقه هایش سفید شده کشید سوئیچ ماشینش را برداشت،
قبل از حرکت نگاهش به قاب عکسی که روی میز ارایش همسرش بود افتاد آن را برداشت و به همسر و فرزندانش مهیار وسایه چشم دوخت همسری که به بخاطر یک تصادف ،دیگر دراین دنیا نبود و اسیر خاک شده است و فرزندش مهیار بخاطر همان تصادف بیناییش را از دست داده چقدر پریسا بی انصاف بود انگار یادش رفته مرید برای او لباس های گرون قیمتی خریده که حتی خودش هم ندیده...
مرید با دلخوری و لبخند لبه تخت نشست و گفت:خواهر گل منظور من این بود که تو این اوضاع و شرایط بابا رو زیر فشار قرار نده خودش به اندازه کافی مشکل داره تو دیگه....
دیگر ادامه نداد "تو دیگه نشو قوز بالا قوز" در عوضش گفت:تو دیگه بزرگ شدی باید بفهمی ما باید به اندازه نیازمون خرج کنید یعنی همون اندازهددهنمون لقمه بگیرید میدوند که مانتویی که تو میخوايی بگیری کمتر از صد تومن نیست...
خودت که شاهدی بابا دیالیزیه اگه خدای نکرده به عمل کشیده بشه کی می خواد پول عمل و بده؟ چند تا فامیل درست و حسابی دارید که این جور موقع ها کمکمون کنن؟
وقتی مرید سکوت پریسا رو دید با لبخند دستی به موهایش کشید وگفت:حالا نمیخوای بگی چقدر می خوای؟
پریسا از اینکه مرید اینگونه نازش را می کشلد در دلش جشن برپا کرده بود و بیشتر خودش را لوس می کرد ناز شیدن های مرید را دوست داشت... یعنی بیشتر مواقع همین گونه بود پریسا ناز مي کرد و مرید خریدارش بود.
دیدگاه خود را ثبت کنید