خلاصه ای از کتاب:
گوشی توی دستم مشت شد. روی سنگ کنار باغچه بی جون نشستم... مهره پشت گردنم تير کشيد.... به عرق نشستم از درد. بی توجه اما بلند شدم و به سمت باجه فروش بليط دويدم. در کوچک شيشه ای بسته بود. با استخوان نازک انگشتم ضربه زدم.
کسی جواب نداد. عصبانی مشت کوبيدم. آنقدر که يکی پيدا بشه و در رو باز کنه: چيه خانوم در رو شکستی بغض کرده دستم رو از ميون ميله ها بردم داخل: يه بليط ميخوام خسته و مستاصل رو به جمعيتی که به سمت درهای تازه باز شده وول ميخوردن با شونه های آويزون ايستادم.
نگاه سمج پسری که بلوز چهارخانه پوشيده بود روی اعصابم رژه ميرفت. دلم ميخواست عقده هام رو روی سر يکی خالی کنم.
کمی ديگه نگام ميکرد سرش هوار ميکشيدم که چيه آدم نديدی! جلو اومد. نگاش نکردم. فقط خودم رو آماده جيغ و فرياد کردم که آروم گفت: ببخشيد خانوم... فکر کنم من بتونم کمکتون کنم به رانندگی با اون همه سرعت پايين عادت نداشتم...
منصور هميشه خيلی خيلی تند رانندگی ميکرد. توی ماشينی که اونقدر آهسته حرکت کنه حالت تهوع ميگرفتم. نيما گاه به گاه نگام ميکرد. صدای موسيقی توی ماشين رو اونقدر کم کرده بود که چيزی جز يه وز وز کوتاه به گوشم نميرسيد. حس ميکردم چيزی ميخواد بگه. شايد هر چيزی که اين سکوت شکسته شه.
نفس گرفت و لباشو از هم باز کرد که تلفنم زنگ خورد. ببخشيد کوتاهی به نيما تحويل دادم و گوشيمو از کيفم بيرون آوردم.
صدای خنده مردونه ای از خونه اش به گوشم ميرسيد. دلم نميخواست احوال شوهرشو بپرسم. هر چند اون هميشه ميومد و چند کلمه فارسی ای رو که ياد گرفته بود با دقت تحويلم ميداد... مامان ادامه داد: چرا سرما خوردی؟ کسی هست خونه؟ فتانه اومده؟ چيزی درست کردی بخوری مامان؟
دیدگاه خود را ثبت کنید