نمیفهمید دارند به کجا میروند. دردی که منشأ آن بازویش بود ، به مغز سرش میرسید و تیر میکشید. دردش زیاد بود اما تحمل او هم کم نبود. کم نکشیده بود از آن دردهایی که دلش را که هیچ، دنیایش را به درد میآورد.
چشمهایش را با تکهای پارچه بسته بودند و جایی را نمیدید. مرد هیکلی که او را به زور سوار ماشین کرده بود ، کنار خودش حس میکرد. مردی که میتوانست رسما نامش را غول تشن بگذارد.
دوباره تمام آن روزهای شوم، پشت پلکهایش قد علم کرد. انگار رژه بود، رژهی بدبختیهایش... تنهاییهایش... روزی که از پشت خطهای مخابرات به مادرش التماس کرد... روزهایی که از روشنایی سپیده تا تاریکی شب را، در آن خانه ی پانصد متری سر میکرد... روزی که پشت سر جنازه ی چاووش ضجه میزد... داد میکشید.
چقدر تنها و بی کس مانده بود. چقدر زود بزرگ شده بود. زود وارد بازی کسانی شده بود، که احساس آدمها که هیچ؛ جانشان هم برایشان بیارزش بود. آدمهای خودخواه و مقام پرستی که فقط خودشان را میدیدند و میزشان را... مقام و داراییشان را... زود بود.
برای او و سن و سال کمش، خیلی زود بود. بالاخره ماشین ایستاد. صدای بوق به گوشش رسید و باز حرکت کرد. اما بعد از چند لحظه، دوباره ایستاد و ماشین خاموش شد. باز ترس در دلش غوغا کرد و قلبش بیمحابا به سینهاش کوبید. صدای در ماشین و بعد صدای خشن مردی که تنش را لرزاند
دوباره سوالاتش در ذهنش صف کشیدند. یقینا فرصتی بهتر از آن، برای گرفتن اطلاعات پیدا نمیکرد. باید خودش را از آن دخمهی آخر باغ خلاص میکرد. آن هم با وجود پاشایی، که فقط اسمش را شنیده بود و از شنیده هایش معلوم بود، باید سگ باشد.
دیدگاه خود را ثبت کنید