مامانم رو در اغوش گرفتم و با شادی که همش تظاهر بود گفتم: زن من رو بغل کردی چرا زن من همش نگران تو قربونت برم عزیز دلم با ارشاویر راحتم و واقعا هم رو دوست چرا الکی این دل مهربونت رو ناراحت می کنی؟؟؟
در همین لحظه بود که صدا ارشاویر از پشت سرم اومد: -بهارم نمیایی بریم مامان اینا خسته اند؟؟؟با لبخند برگشتم سمتش نگاهی به چشمایی بی روحش انداختم و گفتم:
سری تکون داد و از مامان خدانگه داری کوتاهی کرد و پشتش رو کرد به ماها و رفت منم برای اینکه مامان میام عزیزم شما برو ماشین رو روشن کن من اومدم. نکنه با لبخند بدرقه اش کرد
داغون بودم اون روزا تمام وقت فقط باربد تسکینم می دادو با ارامش می گفت: داره یا نه اما این رو می تونم با اطمینان بدم که این حست یه هوس نیست.این حست دروغ نیست.اونقدر
خانوم خواهری نمی دونم،هیچی از حس شهاب خبر ندارم ونمی تونم چیزی بگم که الکی امید وارد کنم که اونم دوست شدی که بفهمی فرق بین خوب وبد رو فرق بین دروغ و راست
رو.خواهری به شهاب یه نشونه بده تا بتونه حرف بزنه. منم جوابش روبا کلافگی می دادم: -وقتی بهم می گه ابجی بهم میگه خواهری برم بهش بگم اقا شهاب تو براردم من نیستی.
بعد اون نمی زنه تو دهنم بگه تو چه دختری هستی که به داداشت چشم داری؟ انقدر این بحث رو ادامه می دادیم که یکی مون خسته می شد کوتاه میومد اما نمی دونم چرا باربد همیشه از شهاب دفاع می کرد.
دیدگاه خود را ثبت کنید