از اینکه هر وقت می خواهم سرم را بلند کنم می ترسم. دارم دیوانه می شوم. هر قدر انسان تلاش می کند که خوب و درستکار و صادق باشد باز هم مردم او را دروغ گو می نامند و به او ظنین شده از او رنجیده و متنفر می شوند. من سعی دارم این رنجش را درک کرده و آن را فراموش کنم. ولی زمانی آن چه را که احساس می کنم می خواهم در قالب کلمات و به فعل درآورم جانم به لبم میرسد. جامعه به انسان این امکان را نمی دهد که آراسته و پیراسته باشد. زیرا مردم همیشه آن ترس لعنتی را دارند. من سعی کردم که سر به راه و درست باشم اما این احساس به من دست داد که منطبق با اصول و ایده های خود زندگی نمی کنم..
📕 آواز هایی که مادرم به من آموخت
✍ رابرت لینزی
دیدگاه خود را ثبت کنید