خلاصه ای از کتاب:
به این اندیشید که یتیم واقعی به او می گویند پدرش را یه سالی می شد از دست داده بود سکته قلبی بخاطر مشکلات شرکتش مادر سعی کرده بود آن شرکت را سرپا نگهدارد تنها
یادگاری پدر ک مادر داشت و میدانست پدر چقدر وابسته شرکت است که همین وابستگی اش هم او را از ما گرفت مادرش یک شبه پیر شده بود مادر نازنینش آن تصادف لعنتی
که شک و تردید را به قلبش راه داده بود در دلش غم و انتقام بهم آمیخته شده بودند بالاخره انتظار ب پایان رسید و رسیدند از ماشیین به سمت جایی که حتی از فکرش هم دوست نداشت
نامش کند پرواز کرد بالا سر خاک نمداری که پر از گل بود ایستاد زانوانش می لرزیدند نه تنها زانوانش بلکه تمام وجودش می لرزیدن همه کم کم داشتند به قبر نزدیک می شدن سحر دیگر طاقت نیآورد روی زانوانش افتاد لبهایش سفید شده و لرزان بود دسیتایی یریو و سیفیدش که میلرزیدند را درون خاک فرو کرد بالا آورد و به آن زل زد.
در فکرش گشت یعنی تمام شد؟به همین راحتی؟ مادر عزیزم رفت؟
سرگرد بود منم سرهنگ دوم هستم خانواده به نسبت معمولی داریم اما انتخاب دین و مهبت پای خودته دخترم ما مهبی هستیم اما هرکس این حق و داره ک خودش انتخاب کنه ...و دیگه
اینکه با یه صیغه ی محرمیت دختر شرعی من خواهی بود و با بنام زدن خونه ام دختر قانونی من میشی چیزایی که لازم بود بدونیو گفتم دخترم نظرت چیه؟ تمام مدت محو صدای مرد دلنشین رو به رویش شده بود
دیدگاه خود را ثبت کنید