خلاصه ای از کتاب:
دست به سینه شدم و تکیه مو به صندلی دادم. ابرومو بالا انداختم.-من چیزی نمیخورم! سیا به مهبد که منتظر نگاهش میکرد گفت: -واسه خودت هرچی گرفتی واسه منم بگیر!
مهبد به سمت بوفه رفت. سرمو چرخوندم و اطراف محوطه دانشگاه رو با دقت نگاه کردم. -دنبال کی میگردی؟؟
بدون این که نگاهی به سیا بندازم سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم. خارج شدن یه جمله اشتباه از دهن من مساوی بود تا دو ماه سوژه شدن!! -هیشکی! چه قدر خلوته امروز!
به سیا نگاه کردم که با ابروی بالا رفته و با شیطنت نگاهم میکرد. اخمی کردم و با پا ضربه محکمی به ساق پاش زدم. داد سیا که بلند شد مهبد با یه سینی پلاستیکی نارنجی رنگ که روش
دو تا قهوه و یه چایی و دو تا کیک بود،نزدیک شد و کنارمون نشست چهلم مامان برگزار شد و گلی دیگه مثل قبل بی قراری نمیکرد.شاید تاثیر حرف های دکتر صفوی بوده! جای مامان واقعا
خالیه! برای منی که نه با حاجی نه با مامان رابطه نزدیکی نداشتم تحمل نبود مامان آسون تر بود نسبت به پیامی که جونش به جون مامان بسته بود. تو چهلم هم دو سه باری حمله بهش
دست داد که حاجی از نگرانی نمیدونست حواسش به خودش باشه یا عزیز دردونه اش!
بعد از تموم شدن امتحانا دیگه زهره ندیدم. از حرفای پیام که داشت با گوشی حرف میزد فهمیدم داداشش از شیراز اومده که سری بهشون بزنه! انتخاب واحدا انجام شده و از شروع ترم
جدید یه هفته ای میگذره،ولی چون کلاسا یا تشکیل میشن یا تشکیل نمیشن من ترجیح دادم از هفته دوم به کلاسا برم. به فکر این که فردا شاید زهره رو هم ببینم لبخندی زدم و چشمامو بستم …
دیدگاه خود را ثبت کنید