دختر ساکتی بودم اما منزوی و خجالتی نبودم.پدرم معلم ادبیات بود و من عاشق پدرم و علایقش.عاشق نگاه مهربون و پراز حرفش،صبور بود روحش با شعر و بزرگان ادب عجین بود
برخلاف خواهر و برادرم منم عاشق ادب و شعر بودم
مامان همیشه از اینکه کسی وسط حرفش بپره اخماش تو هم میشد.لبخندی به اخماش زدم که کمی بازشد و شروع به تعریف کرد:مادرم زن بسیار زیبایی بود.تمیز و باسلیقه و خونگرم که
با همه اطرافیانش به راحتی ارتباط برقرار میکرد و همه جذب زیبایی و متانتش میشدند.برادرم سعید32سالش بود.مهندسی عمران خونده بود قدبلند و کشیده ای داشت عاشق نجابت تو
چشماش بودم.همیشه یه لبخند گوشه لباش بود که چهرشو قشنگ ترمیکرد.
قرار بود دختریکی از همکارای بابارو براش عقد کنیم و سعید با لبخندش نشون داد که رضایتش به رضایت مامان و باباس.سپیده خواهرم با ما فرق داشت.زیبا بود و طناز.چشمای درشت
عسلی که بین انبوه مژه های مشکیش خیره کننده بود.موهای مواج مشکی.گونه های خوش تراش و لب و بینی متناسب و قشنگ.زیبایی سحرانگیزش رو از مامان به ارث برده بود اما
اخلاقش رو نمیدونم
به خودم می لرزیدم و صدای دعواهای مامان و بابام قلبمو تیکه تیکه می کرد کجا بودی؟شنتیا بود،همیشه،همه جا.شنتیا تو بدترین شرایط زندگی برادریشو بهم ثابت کرد.تو چی میگی؟تو
فکرت بیماره سامان.به خودت بیا،ما یه خانواده ایم.تو غریبه نیستی که بهت زمان بدم ادمای دور و برم رو بشناسی،ادمای دور و بر من از گوشت و استخون خودتن.برات متاسفم
چند روزی تو قهر گذشت و هر دو باهم سرسنگین شدیم.هرروز که میگذشت احساس میکردم بیشتر و بیشتر از سامان دورم و چقدر باهم فرق داریم و پی به عدم تفاهممون می بردم.همه
اقوام یک به یک مهمونی پاگشایی برامون ترتیب میدادن. اون روز عمو علی پاگشامون کرده بود ساعت چهار بود که گوشیم زنگ خورد.سامان تازه رفته بود
مطبش وخودمو با تی وی سرگرم کرده بودم.پیمان بود
اعصبانیت کوبید رومیز گوشی تلفن افتاد زمین.ترسیدم و جیغ کوتاهی کشیدم.بلند شد ولگد دیگه ای به گوشی زد که خورد به دیوار و شکست.میدونستم دلش میخواست اون لگدو به من
بزنه اما ملاحظه بچه رو کرد.نگاه پراز کینه ای بهم انداخت و کتش رو برداشت و رفت.دل درد امونم رو بریده بود.گوشی که شکسته بود.موبایلم هم اعتبارنداشت…
فرمت فایل : PDF
حجم فایل : ۴ مگابایت
تعداد صفحات : ۴۰۸ صفحه
زبان 😛 : فارسی
دیدگاه خود را ثبت کنید