فرمت فایل: PDF
تعداد صفحات: ۲۰۶
اگر قره قاج نبود رمانی نوشته ی نویسنده ی ایرانی محمد بهمن بیگی است.
در بخشی از کتاب آمده است:
"راضی و خوشحال بودم و خیال میکردم که او به هدف رسیده است و من راحت شدهام، لیکن صبح روز بعد، فردای عاشورا، همین که چشم از خواب گشود، درست در همان ساعت معین پرسید: پسر جان، چند روز از عاشورا گذشته است؟»
کار من شبیه به حال و حواس مادر مدیرکل شده است. تصمیم میگیرم که دیگر دربارهی عشایر سخن نگویم. دوستان نویسنده و شاعرم، چه آنهایی که کم و خوب و چه آنهایی که زیاد مینویسند و میگویند بر من ایراد میگیرند که چرا فقط از عشایر حرف میزنی، قلمت را در زمینههای دیگر نیز بیازما. دستورشان را میپذیرم و قول میدهم که چنین کنم ولی همین که دست به کار میشوم باز فیلم یاد هندوستان میکند و خاطرهای از عشایر راه را بر خاطرات دیگر میبندد.
گناهی ندارم. در عشایر به دنیا آمدهام. عمرم، عشقم، کارم همه در عشایر گذشته است. آخرین سالهای زندگی را نیز با عشایریها میگذرانم. توشه و اندوختهی دیگری ندارم، نمیتوانم زمانها و مکانها را در هم بریزم و از آمریکای لاتین سر در بیاورم. نمیتوانم با ایما و اشاره به دامن ادبیات نو بیاویزم. انبوه تجربهها دوروبرم ریخته است. نمیتوانم به خیال بافی بپردازم و ناچار بار دیگر اوقات عزیز خواننده را با مطلبی دربارهی عشایر تلف میکنم:
گرگین خان یکی از خانها و خانزادههای محترم عشایر بود ولی از خانها و خان زادههای خیلی محترم نبود. از خانهای درجهی اول نبود، درد بزرگش هم همین بود."
«اگر پیچ و خم های رودخانهی قره قاج، آنجا که به نخلستان «مکو» میرسد آن همه دل انگیز نبود؛ اگر بیشهها و دشتهای پیرامونش آن همه درّاج و آهو نداشت؛ اگر پر و بال دراج هایش آن همه رنگین و چشم آهوهایش آن همه سیاه نبود، روز و روزگار من غیر از این بود! اگر این اگرها نبود، من آدمی دیگر و در عالمی دیگر بودم! گوشه ای از سرگذشتم را بشنوید. میکوشم سال و ماهی دراز را لای عباراتی کوتاه بپیچم: در ایل بودم. از غوغای شهرها گریخته به دامن کوه و بیابان آویخته بودم، ولی بیش از پنج سال، تاب و طاقت اقامت در بهشت را نداشتم. باز هوای سفر به سرم زد و فرار را بر قرار اختیار کردم. زندگی من مجموعهای از این فرارها و قرارهاست. من از فرارهایم خشنودترم و بر این باورم که گهگاه فرار بیش از قرار، دلیری و شهامت میخواهد. هنگامی که ستم ها چنگ و دندان نشان میدهند و توان رویارویی نیست، راهی جز این نمیماند. دروازه های شهرها بر رویم بسته بود. از زندگی در شهرهای ایران خاطره های تلخ داشتم. به خیال فرنگ افتادم. اروپا و آمریکا چشمک میزدند. چادر اقامتگاهم پر از کتاب بود. کتابهایم خاموش نبودند. وسوسه میکردند. قصدم این بود که مانند بسیاری از فراریها و ایران گریزها بروم و بمانم و بقیه ی عمر را در گوشههای دنج دنیا به سر برم. شرقی ساده لوحی بودم. خوشبختی را در غرب فریبنده جست و جو میکردم.»
دیدگاه خود را ثبت کنید