امروز صبح هوا روشن نمی شود . ناراحتم . چقدر ناراحتم . بر خلاف عادت همیشگی ، به پشت دراز کشیده ام . سعی میکنم بلند شوم . فایده ای ندارد . چشمانم می سوزد . بیدار شدن چه دردناک است . دست هایم مثل قلاب لنگر به ملافه گیر کرده . صدای باران شدید از خواب بیدارم کرده . چشم هایم را می بندم . صبر میکنم تا گرفتگی عضلاتم برطرف شود ، تا روز … کجا هستم ؟
📕 نخستین روز مرگم
✍ ژاک آتالی
دیدگاه خود را ثبت کنید