ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﺳﻮار اون ﻋﺮوﺳﮏ ﺑﺸﻢ وﻟﯽ ﺧﻮ اوﻻً ﻏﺮورم نمیذاﺷﺖ ﭼﻮن ﺻﺎﺣﺐ اﯾﻦ ﻋﺮوﺳﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﺎﺑﺎﻢ رو ﭘﻨﭽﺮ ﮐﺮده ﺑﻮد و از ﻃﺮف دﯾﮕﻪ بمیرﻣﻢ ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻏﺮﯾﺒﻪ نمیشم... اوﻧﻢ اﯾﻦ ﺧﺠﺴﺘﻪ ... ﮐﺎﻓﯿﻪ ﯾﮑﯽ منو ﺑﺎ اﯾﻦ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺧﺮوار ﺧﺮوار ﺣﺮف درﻣﯿﺎرن واﺳﻢ ... واﻻ ﺷﺎﻧﺲ ﮐﻪ ﻧﺪارم
درحالی که برای خودم آواز میخوندم و از خجالت اعتماد به نفسم درمیومدم از اتاق زدم بیرون!
من : ننم دختری داره که شاه نداره … صورتی داره که ماه نداره … به کس کسونش نمیده … به همه کسونش نمیده!
با دیدن بابا دستامو بالا بردم و بلند و پر انرژی گفتم : سلام بر پدر گرام … باب: علیکم سلام دختر خلم … با اخم گفتم : من خلم ؟ بابا : اوم … الان که فکر میکنم میبینم چل هم هستی!
با دلخوری و لب و لوچه آویزون گفتم : دو ساعته دارم به خودم اعتماد به نفس میدم بعد شما میای میزنی به حالم!
دماغمو کشید و گفت : د همین میگم خلی دیگه … من : چه خل باشم چه چل باشم دختر شمام!
گوشمو کشید و گفت : الان یعنی من خل و چلم ؟ همونطور که با گوشم کشیده میشدم بالا گفتم : ای ای!
من کی اینو گفتم آخه؟ ااایییی گوشمممممم … مامانننننن … تا مامان رو صدا کردم ولم کرد و گفت : خب دخترم دیگه چه خبر!
ای من فدای بابای زن ذلیلم که عین موش از فیل میترسه … موش از فیل میترسه یا فیل از موش.
اصل نیت وجدان عزیزم لپ تپلی بابا روبوسیدم که … مامان : باز تو از شوهر من آویزون شدی ؟ چی از جونش میخوای آخه ؟
از بابا جدا شدم و گفتم : ووویییی صاحابش اومد …
عنوان | رمان دربست تا عاشقی |
نویسنده | marii72 |
ژانر | طنز,عاشقانه |
تعداد صفحه | 247 |
ملیت | ایرانی |
فرمت فایل |
دیدگاه خود را ثبت کنید