کتاب همه می میرند، رمانی نوشته ی سیمون دوبووار است که نخستین بار در سال ۱۹۴۶ منتشر شد. کنت ریموند فوسکا، نجیب زاده ای ایتالیایی است که به زندگی ابدی محکوم شده است. رژین، دختری جوان و زیبا است که در تئاتر بازیگری می کند. رژین نمی تواند وجود مستقل دیگران را بپذیرد و در حقیقت، حتی حضور دیگران در اطرافش باعث آزردگی خاطر او می شود. او آنچنان خودشیفته و خودخواه است که خیلی از اوقات به خاطر حسادت به آن هایی که بیدارند، خود را از خواب محروم می کند. رژین آرزوی جاودانگی را در سر می پروراند و به شکلی متناقض، از دنیایی طلب توجه می کند که آن را بی ارزش می داند. این شخصیت روزی با فوسکا آشنا و از راز او باخبر می شود. رژین شیفته ی فوسکا می گردد و تمام ذهنش را این فکر به خود مشغول می کند که نمایش هایش در تئاتر در ذهن فوسکا جاودان خواهد شد. فوسکا شروع به روایت گذشته ی خود می کند و کارهایش در طول هفت قرن گذشته را برای رژین شرح می دهد. اما این خاطرات طولانی، چه تأثیری بر دختر جاه طلب داستان دارد؟
خلاصه کتاب همه میمیرند :
کتاب همه میمیرند با نگاهی به زندگی روزانه یک بازیگر تئاتر به نام «رژین» شروع میشود. فردی که به نظر میرسید شخصیتی «نارسیستی» یا خودشیفته دارد و شدیدا روی نقشها، رویاها و اهداف بلندآوازه خود پافشاری میکند. رژین در سفرهایش به شهرهای مختلف، یک روز با مردی عجیب به نام «رایموندو فوسکا» که شخصیت اصلی رمان همه میمیرند است آشنا میشود. رژین در ابتدا جذف شخصیت مرموز فوسکا میشود و با خود عهد میبندد که نگاه مرموز و عجیب فوسکا را رمزگشایی کند. رژین هرچند خودش را بسیار قبول دارد، همواره در تلاش است تا توجه بیشتری کسب کند. او عاشق این است که در مرکز توجه همگان باشد، چه در مهمانی و چه بر روی صحنه. اما با خود فکر میکند کار «هنرپیشهها چندان دوامی ندارد.» به تعبیری میتوان گفت رژین از فراموش شدن میترسد و هنگامی که فوسکا را میبیند که چون مرتاضی بیحرکت روی نیمکت نشسته و به هیچچیز توجهی ندارد به حال او غبطه میخورد. انگار که فوسکا اصلا نمیداند «ملال» چیست…
دیدگاه خود را ثبت کنید