فرمت فایل: PDF
رمان: حبس ابد
نویسنده: #دل_آرا_دشت_بهشت #مهسا_رمضانی
ژانر: #عاشقانه
تعداد صفحات رمان: ۷۸۴
خلاصه:
یادگار دختر ۱۵ساله و عزیز دردونهی بابا که ناخواسته پایش به عمارت عطاخان باز میشود اما نه به عنوان عروس، بلکه به عنوان خونبس. اما سرنوشت جوری به دلش راه میآید که عزیز آن خانه میشود؛ همه یادگار را دوست دارند به جز توحید، همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال برگشته است.
بخشی از رمان حبس ابد:
هوا به شدت گرم است و خانه شلوغ تر از هر وقت دیگری است… نگاهم میخ بادکنک آبی رنگی میشود که در دستان نهال با آن پیراهن سفید پرگلش از این سو به آن سوی باغ می دود در هوا تکان میخورد… بغض میکنم… دلم دویدن میخواهد، دلم بی خیالی میخواهد. یک بادکنک آبی! که تنها دغدغه ام این باشد که نخ بادکنک از دستانم رها نشود. ضربه ای به در میخورد اما من نگاهم هنوز میخ نهال است که میان باغ می دود… خانم؟… عطاخان گفتن برید به اتاقشون …
سری تکان میدهم، در را می بندد… نمی خواهم به اتاق عطاخان برم!… این روزها حرفهای خوبی نمیزند… حرفهایش به دلم نمی نشیند!… بادکنک از دستان نهال رها میشود و به آسمان می رود، صدای جیغ هایش باغ را در بر میگیرد، با لبخند غمگینی زمزمه می کنم: باید محکمتر می چسبیدیش بچه! بادکنکت شبیه مال بچگیهای من نیست که برگرده زمین! می خواهم پنجره را باز کنم و از همان فاصله جمله ای برای آرام کردنش به کار ببرم که با دیدن مادرش که به سویش می رود، بیخیال میشوم.
بعد از نفسی عمیق پا می چرخانم و به سمت در میروم… الکی که نیست! عطاخان با من کار دارد! در آینه ی راه رو خودم را وارسی می کنم، لبخند رضایت روی لبم می نشیند و به سمت اتاق عطاخان پا تند میکنم… پشت در اتاق یک بار دیگر آرزو میکنم حرفهای تکراری نزند و بعد ضربه میزنم… _بیا تو سعی میکنم پوزخندم را نسبت به لحنش کنترل کنم و وارد اتاق می شوم. روبرویش که می نشینم چند ثانیه نگاهم میکند! کمی طولانیتر از همیشه. -خوب خوابیدی؟ مهربان شدی عطاخان! مرا می شناسی؟…
دیدگاه خود را ثبت کنید