رمان: عقاب بی پر
نویسنده: #دریا_دلنواز
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
تعداد صفحات رمان: ۳۱۸۸
خلاصه:
دلوین که با مادر و برادرش زندگی میکند، با اخراج شدن از شرکت بیمه داییش، با یک کارخانه لاستیکسازی آشنا میشود. بهخاطر اوضاع سخت زندگیش، تمام تلاشش را میکند تا در آنجا استخدام شود. در این بین، فرصت آشنایی با هیوا روزبهانی، رییس کارخانه را پیدا میکند.
ادای لبخند معنادارش را در می آورم و چشم هایم شکل خودش ریز میشوند. -پس ممکنه آمار منو کف دست اونایی بذارین که میخوان سر از کارم در بیارن. منظورش سیروان است و اتفاقا بد نیست بداند من گروکشی را خوب بلدم. -ممکنه. به هرحال رانندههای تاکسی مثل دکترا محرم نیستن. اینبار او ادای من را در میآورد و سرش را خفیف و آرام به بالا و پایین تکان میدهد. -کاش باشن…! حواسم پرته صدای ترمز ماشینی می شود که کمی آن طرف تر ویراژ دادنش گرفته… -چی باشن؟
-محرم…! محرم باشن، راننده های تاکسی و میگم. همان پوزخند را تا وقتی که از تاکسی پیاده می شود حفظ میکنم و به سمت شیشه ی سمت شاگرد خم می شوم. -بمونم اگر خریداتون زیاده… ساعد دستش را از قاب شیشه رد می کند و خم می شود. -گوش های تیزی دارید. شانه بالا می اندازم. -نیتم خیره… -نه ممنون. این چند تا کوچه رو قدم می زنم. راستی… خانم واحدی اگر دوست داشته باشین خوشحال میشم دعوت فردامو قبول کنید. یه مهمونی خودمونی و ساده است.
اصلا اعصاب مهمانی رفتن را ندارم. آن هم مهمانیِ کسی که عصای مادر درونم را قورت داده!! -ممنون از لطفتون. مردمک چشمانم با بالا رفتن ابروهایش تکان میخورد. -خب… این یعنی که دعوتمو قبول می کنید؟ کمی دیگر به چانه زدنش ادامه دهد، غیر از درد مچ دست کمر درد هم میگیرد. -نه! فردا کار زیاد دارم. -مرخصی رد می کنم. – شاید یه وقتی برای یه مسئلهی مهمتری مجبور شم مرخصی بگیرم برای همین ترجیح میدهم مرخصی هامو نگه دارم برای روز مبادا… پوزخندش که هیچ، لبخندش هم…
دیدگاه خود را ثبت کنید