رمان : #بن_بست_آرامش
فرمت فایل: PDF
ژانر : #عاشقانه
نویسنده : #سحر_مرادی
صورت گر گرفته ام را مقابل پنجره باز اتاق گرفتم و در حسرت یک نسیم خنک چشمهایم را بستم.
اردیبهشت که اینجوری گرم باشد؛ خدا به داد خرداد و تیرش برسد...
با صدای باز شدن در نفس عمیقی کشیدم؛ نگاهم که به لیوانهای شربت داخل سینی افتاد با لبخند رضایتمندی به سمتش حرکت کردم
زحمت کشیدی
نوش جان ببخشید من خیلی پذیرایی کردن بلد نیستم اگر مامان بود حتما دعوام میکرد که به مهمونمون احترام نذاشتم...
نگاهم که به برج زیبا ولوکس افتاد، سریع از ماشین پیاده شدم و از صندوق عقب کاتالوگ پارچه ها را برداشتم. برای دیدن آسمان خراش روبرویم باید تا آخرین حد ممکن سرم را بالا می گرفتم. پله های ورودی برج را بالا رفتم و مقابل درشیشه ای اتوماتیکش لحظهای ایستادم. بعداز باز شدنش، داخل لاوی رفتم، چشم هایم بی اختیار دور تا دور فضای شیک و مدرنی گشت که دیوارها و سقفش مزیین به پوسترهای نقاشی کلاسیک شده بود. فرشته های زیبایی که در طرح ها و رنگ های زیبا ترسیم شده بود وجلوه ی باشکوهی را به نمایش گذاشته بود. عطش نگاهم را با رفتن به سمت مرد جوانی که پشت پیشخوان زیبای از جنس چوب نشسته بود مهار کردم. قامت ایستاده وکت و شلوار خوش دوختی که به تن داشت، ناخوداگاه نگاهم را به سمت لباس هایم کشاند.
کتونی سفید و جین آبی روشنم، کنار مانتو و شال مشکی روی سرم ساده ترین لباس هایی بود که همیشه برای پوشیدن انتخاب می کردم و مهم حس راحتی بود که داشتم.-بفرمائید. با صدای مرد دست از تفحص و بررسی خودم برداشتم و قبل از جواب دادن وسایلم را روی پیشخوان قرار دادم و گفتم: -با اقای رادمنش کار داشتم. گوشی تلفن روی پیشخوان را برداشت و …
دیدگاه خود را ثبت کنید