در قالب PDF - تعداد صفحات : 223
بخشی از رمان
از شدت درد نمی توانستم مستقیم راه بروم، به کشو رفتم و یکی از لباس های کهنه ام را برداشتم.
خدا رو شکر اتاق افرا حمام داشت و مجبور نبودم برم ته هال و دور بزنم و بپرسم
دیشب تو اتاق ما چی شده؟
شیر آب رو باز کردم و زیرش نشستم، تنها چیزی که از دردم کم کرد آب گرم بود. نمی دونم
ساعت تو حموم بودم که در حموم به شدت باز شد و افرا با اخم وارد شد. بااینکه
دیشب چند دقیقه یا تمام بدنت رو تسخیر کرده بود، من هنوز ازش خجالت می کشیدم و با دست برجستگی هایم را پوشانده بودم
– چه کار می کنی مرد وحشی برو بیرون!
– باید از خودت بپرسی دو ساعت اینجا چه غلطی می کنی؟
-چرا نمیری بیرون؟ الان دارم میام بیرون
نیش خندید و تنها چیزی که تنش بود رو برداشت و به سمتم اومد
– زبونت درازه! دیشب مثل موش بودی
یک قدم عقب رفتم، به دیوار سرد برخورد کردم و بدنم لرزید و افرا آنقدر نزدیک شد که فاصله بین ما به صفر رسید.
– مثل فالگیر وسط زندگی من افتادی، توقع داری بدون استفاده ازت طلاق بگیرم؟
زدم به شونه اش و اون برگشت و سریع رفتم سمت در و بدون حوله اومدم بیرون.
حوله تمیزی برداشتم و قبل از بیرون آمدن افرا لباس پوشیدم که در زدند و بعد از چند ثانیه زن عمو در را
باز کرد و وارد شد
– آخ مامان فکر کردم خوابی.
از لحن شیطنت آمیزت می تونستی بفهمی تو سرت چی می گذره اما اونقدر درد داشت که اصلا حواسم بهش نبود و
فقط سرمو تکون دادم.
داشت بیرون می رفت که چشمش به ملحفه خون آلود روی تخت افتاد و صورتم از خجالت داغ شد.
– می گویم نرگس خانم بیا این ملحفه را بشور.
خدا رو شکر به صورتم نگاه نکرد وگرنه ذوب میشدم.
بالاخره افرا از حموم اومد بیرون و با حوله دور کمرش به من خیره شد
– کی تو اتاق بود؟
– زن عمو!
دوباره لبخند طعنه آمیزی زد و از کنارم گذشت
– بالاخره پسرش مرد خوشبختی است.
تو دلم هر چی فحش میداد بهش دادم.
می خواهم صد سال سیاه پوست نباشی.
وقتی خواستم از اتاق برم با صدایش میخکوبم کرد
– کجا؟ یه عالمه مهمون اون پایین هست، یه چیزی رو سرت بذار.
با حرص شالمو از توی کشو برداشتم و در رو محکم بستم که صدایی از اتاق اومد
– هی چیته؟
دهنم رو کج کردم و از پله ها پایین رفتم که چشمم به ندا افتاد.
تی شرت سکسی که پوشیده بود و شلوار جین که باسنش را نشان می داد فقط یک خودنمایی بود و به نظر من باعث
نمی شد پسری عاشق تو شود.
چشم هام رو بستم و به صندلی تکیه دادم.
آرایشگر با هر بندی که روی صورتم می انداخت من پلکام رو روی هم فشار می دادم. حدود نیم ساعت به کارش ادامه داد تا
بالاخره رضایت داد دست از سرم برداره.
چشمامو باز کردم و اشکی که از شقیقه ام جاری شده بود رو پس زدم.
سرم رو بالا اوردم، توی آیینه دختری رو دیدم که دیگه آرزویی برای رسیدن بهش نداره.
تمام رویاهام و شاهزاده ای با اسب سفید دود شدن و رفتن هوا.
عشق! هه چه کلمه ی نا آشنایی.
زن عمو جلو اومد و یه نگاه به صورت سرخ شدم انداخت
– می بینی توروخدا نیره خانم! چه عروس خوشگلی نصیبم شده.
تو دلم لعنتی فرستادم و برای باز هزارم این خانواده رو نفرین کردم. اخه مسلمون نصیب کجا بود؟ چرا نمیگی دختره رو
مجبورش کردم تا بیاد زن، پسرت بشه؟
با هزار تا بد بختی و سوز، صورتمو شستم و دوباره روی صندلی جا گرفتم
این بار نیره دستش پر از کرم کرد و مالید به صورتم…
بعد از یک ساعت نگاه خریدارانه ای بهم انداخت خوشگل بودی، خوشگل تر شدی.
به اجبار لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم. یک لباس سفید ساده بدون هیچ پفی و هیچ دنباله درازی تنم کردم.
حتی لباس عروسمم به انتخاب خودم نبود.
یکی از خدمتکار های جدید با سینی اسپند به سمتم اومد و ملیحه خانم یه مشت اسپند دور سرم چرخوند.
دیدگاه خود را ثبت کنید